۱۳۸۳ خرداد ۹, شنبه

نشسته بوديم و داشتيم فيلم 21 گرم رو نگاه می‌کرديم که يهو همه چيز شروع کرد به لرزيدن. می‌گن که خونه‌های اکباتان طوری ساخته شده که زلزله‌ها رو خوب رد می‌کنه. اما همه چيز باز هم طوری لرزيد که همه مردم از خونه‌هاشون ريختن بيرون. هممون می‌دونيم که اگه تهران توی اين وضعيت دچار زلزله بشه، بزرگ‌ترين فاجعه‌ در تاريخ زلزله اتفاق ميفته. اما هنوز هم خونه‌های پوست پيازی ساخته می‌شن. هنوز هم وقتی يه زلزله مياد خطوط مخابراتی و وضعيت اطلاع‌رسانی و امداد دچار اختلال می‌شن و نزديک به صد در صد از کار ميفتن. هنوز هم مسؤولين دارن شعار می‌دن که... انگار هيچ چيزی توی ايران به عنوان مديريت بحران معنای واقعی نداره!

امروز توی يه سوپرمارکت شنيدم که يکی می‌گفت اين‌ها همه‌ش به خاطر ندادن زکاته! لابد ملت تو کشورهای ديگه هم زکات می‌دن که اتفاقی براشون نمی‌افته! نمی‌فهمم چرا هنوز خيلی از مردم مغزشون پاره‌سنگ ورمی‌داره! واقعا در صد شعور عامه مردم رو بايد با چه معياری سنجيد؟

زلزله قبلی رو که تجربه کردم، زلزله رودبار بود. اصلا دوست ندارم اين يکی رو توی تهرون تجربه کنم. مطمئنم اگه کسی هم زنده بمونه بر اثر انفجار تاسيسات افتضاح گازکشی و شيوع بيماری و هزار اتفاق ديگه از بين می‌ره. اين راهنما برای زنده موندن در زلزله نوشته شده. راهنمای خوب و کامليه اما شديدا برای کسانی نوشته شده که همسر دارن! معلوم نيست ما مجردها برای زنده موندن بايد چه کار کنيم!

۱۳۸۳ خرداد ۶, چهارشنبه

خلاصه بعد از يک هفته تلاش بی‌وقفه (؟!)، بار و بنديلمون رو جمع کرديم و رفتيم دفتر جديدمون. اين چند وقتی هم که ننوشتم، همه‌ش به خاطر اسباب‌کشی و جابه‌جايی بود و اين چيزا. خلاصه شرکت خدمات وب گردون از آرياشهر رفت به سهروردی شمالی. بفرمايين در خدمت باشيم!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۶, شنبه

بيگانه

با انگشتان بندبند باريکت مداد را برمی‌داری. نوکش را می‌بری روی زبانت و از توی آینه خطی می‌کشی در امتداد مژه‌هايت و يک بار ديگر يکوری نگاه می‌کنی به آینه. شايد می خواهی بدانی که کدامتان زيباتر شده‌ايد! وسايلت را می‌ريزی توی کيفت و سری تکان می‌دهی و می‌روی بيرون. پرده را کنار می‌زنم. ماشین‌ها کنارت ترمز می‌کنند.هوا آفتابيست.

چهار عمودی... غريبه، ناآشنا... 6 حرف... ب-گ--ه

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

خب اين دوست عزيز ما هم به اتفاق همسرش رفت. به نظرم يه جورايی جاش خيلی خالی می‌شه. الآن بايد تو آمستردام پيش سينا باشن و دو روز ديگه هم راهی آمريکا. امان از اين فرودگاه لعتنی!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه



سرتاسر اينجا يه چاله‌ست. از چپ تا راست. وسطش هم تو تا ميله زرد گردن کلفت کشيده شده از چپ تا راست. روش هم نوشتن خطر مرگ! اين طرف من نشستم روی يه صندلی. اون طرف تو هم نشستی روی يه صندلی. اينقدر نگام نکن. راهمون که جداست. تو قراره بری به سمت چپ. من هم که قراره برم به سمت راست. چند متر بيش‌تر بينمون فاصله نيست. اما راه مستقيمی هم وجود نداره. تنها نقطه اتصال بين من و تو يه راهه که از بالای سرمون ميگذره. ولی فایده نداره. چون قبل از اينکه يکيمون بياد اون طرف، اون يکيمون ميره.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۲, شنبه

از وبلاگ يک جادوگر

امروز چند مرد از ميان درختان به قبيله‌مان آمدند. ظاهرشان خيلی عجيب بود.سفيد بودند! و پوست حيوانات عجيبی را پوشيده بودند که هيچکس مثل آن را نديده بود. به زبانی صحبت می‌کردند که اصلا مفهوم نبود. به مردان قبيله دستور دادم که زندانيشان کنند تا ببينيم که چه‌جور جانورانی هستند. فردا سعی می‌کنم به عنوان جادوگر ارشد قبيله نگاه مبسوطی بهشان بياندازم و چند تا آزمايش رويشان انجام دهم. نکند شيطان‌های کوچک زير پوستشان باشد که اهالی قبيله را مريض کنند. به نظرم خيلی عقب‌مانده باشند. حتی نمی دانستند وبلاگ چيست!