۱۳۸۲ بهمن ۲۵, شنبه
از اولش هم قرار بود اين چند روز تعطيلي رو برم مسافرت.بعدش به خاطر اينكه دوستي قرار بود ماشينشو بياره و ماشينش به اميد خريد يك ماشين جديد فروخته شد و ماشين جديد هم جور نشد، برنامه شمال رفتنم به كل كنسل شد. دوشنبه شب كه رفتم خونه ديدم شماره موبايل نويد افتاده روي تلفن و وقتي كه زنگ زدم بهش، گفت كه كرج منتظرم هستن تا بيام و با هم حركت كنيم. اون هم به خاطر اين كه تازه فهميدن آرش (يه هم دانشگاهي قديمي كه تو كرج باشگاه بيليارد معروفي داره)، هم ماشين داره و خلاصه جا رديفه و از اين حرفا. بماند كه من چطور تونستم از ساعت 11 شب وسايلم رو جمع كنم و دوستم رو تا خونشون برسونم و بيست دقيقه هم اونجا بشينم و برم آزادي توي اون بلبشو ماشين كرج گير بيارم و ساعت 5/12 هم اونجا باشم. يه چيزي شبيه معجزه بود كه رسيدم. خلاصه راه افتاديم و توي اين چند روز خودم رو از خوشگذروني به حد مرگ لبريز كردم. به لاهيجان خودمون فقط يه نيم ساعت رسيدم. همش ول بوديم بين انزلي و رشت. يه روز هم رفتيم ماسوله و كباب خورون و از اين حرفا. زير بارون جوجه كباب درست كردن و سگ لرز زدن هم حالي داشت واسه خودش! يه روزش كه عروسي يه همكلاسي دانشگاهي بود. عروسيهاي اونجا رو كه خبر دارين چطوره؟ مختلط و بزن و بكوب و بخور و بنوش! تا 4 صبح اونجا بوديم. به ياد ايام جواني هم كلي دختربازي كرديم!!! و ايضا بعد از سالها هم تجربه يواشكي رفتن به خونه دختر رو توي شهرستان! فكرش رو بكنين كه ميرين خونه يه دختر، بعدش ميفهمين كه يارو همكلاسي يه دوستدختر قديمي بوده! هاها! عالمي بود. دنيا مثل اينكه كوچيكتر از اين حرفاست! تازه فهميدم اون دوستدختر قديمي كه ازدواج كرده بوده، حالا يه پسر داره كه اسمش هم بطور بسيار اتفاقي هست نيما! يه جورايي آدم احساس گوگوري مگوري بهش دست ميده. بقيه اوقات هم به يافتن و ديدار از دوستان عهد شيپور گذشت و خاطران مرده و نيمه مرده زنده شد! گيسگلاب و خانومش هم توي اين سفر همراهمون بودند. كه البته درك خواهيد كرد مسافرت با يه برنامهنويس آشپز چه حالي ميده!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر