۱۳۸۲ اسفند ۱۰, یکشنبه

می‌گفت مثه طعم بستني بودم که همه دوسش دارن. ميليسنش و بعد می‌رن سراغ بعديش. می‌گفت حالم بده. توی سرم پر از صدای وزوزه. می‌گفت دلم يه عالمه بستنی می‌خواد که بتونم دلمو باهاش بتونه کنم. می‌گفت يه عالمه هوای سنگينه توی سينمه که نه می‌شه تفش کرد و نه عقش زد بيرون. مسمومه. می‌گفت دو بار عاشق شدم. يه بارش رو خودم، خودم نبودم، يه بارش رو اون خودش نبود. می‌گفت دوميش توی خواب بود. می‌گفت...

گفتم...

۱۳۸۲ اسفند ۵, سه‌شنبه

آینه‌ای که نشکست 2

سر راهمان پيتزايی خريدم و آمديم توی خانه. نشست روی مبل و روسريش را از سرش برداشت. پيتزا را جلويش گذاشتم.

- بخور تا سرد نشده.

- تو چی؟

- من نمی‌خورم. حالم از هر چی غذای سوسيس کالباسيه، بد می‌شه.

نگاهی به چشمهايم کرد و تکه‌ای از پيتزا کند. از يخچال برايش آب‌پرتغال آوردم. برای خودم هم ليوانی ريختم و سيگاری هم پشت‌بندش گيراندم. در و ديوار خانه را دزدانه می‌کاويد. چشمانش انگاری گرسنه‌تر از دهانش بودند. می‌ديدم که لابلای لقمه‌ها سوؤالاتش را می‌بلعد و من لابلای پک‌های عمیق، زيبائیش را.

- نمی‌خوای بدونی توی خيابون چکار می‌کردم؟ از کجا اومدم؟ اینجا چه می‌کنم؟

- ...

- من دو روزه خونه نرفتم.

- من می‌رم بخوابم.

- مرسی. شب بخیر.

- شب بخیر.

****

صبح از سنگينی به خواب رفته دستم بیدار شدم. نفهميدم که کی آمد و کنارم خوابش برد. دستم را به آرامی از زير سرش بيرون کشيدم و لباس‌های بیرونم را پوشيدم.

وقتی که می‌رفتم یادداشتی برایش نوشتم که: «من رفتم سر کار. خواستی می‌تونی بری دوش بگيری. همه چيز توی حموم هست. یه خورده خرت و پرت هم توی فريزره. هر چی خواستی برای خودت درست کن و بخور.»

وقتی که برگشتم یادداشتی برايم نوشته بود که: «من رفتم. برات غذا درست کردم. روی شوفاژ گذاشتم که گرم بمونه. خدانگهدار.»

۱۳۸۲ بهمن ۲۹, چهارشنبه

آینه‌ای که نشکست 1

همه چيز اتفاقی بود. ماشين حميد را بردم که سر راه بنزين بزنم و بگذارم توی گاراژ که فردا صبح وسط راه خاموش نکند. پول بنزین را که حساب کردم و راه افتادم. هنوز چند ده متری دور نشده بودم از دهانه پمپ بنزين که ديدم شبحی ايستاده و با يکی از ماشينهايی که راه را بند آورده بود بحث می‌کند. صدايش را که نمی‌شنيدم. فقط از روی حرکات دست و سرش بود که حدس ‌زدم بحث می‌کند. ماشينهايی که جلويش ترمز می‌زدند، ترافيکی طولانی درست کرده بودند. خواستم دور بزنم ماشين جلوئيم را که موتورسواری جلويم پيچيد. زدم روی ترمز. در عقب ماشين باز شد و شبح که حالا دختری بود خودش را چپاند گوشه ماشين.

- آقا می‌شه منو از دست اينها نجات بدين؟

راه افتادم و پيچيدم توی اولين خيابانی که از کنارم می‌گذشت.

- مسيرتون کجاست خانوم؟

- نمی‌دونم. شما کجا می‌رين؟

- ميرم خونه!

انگار که عصبانی شده باشد. پرسيد:

- ميدون بعدی پياده می‌شم.

خيابان‌ها شلوغ بود و من را هم داشت کلافه‌تر می‌کرد. از آينه نگاهی به او انداختم. قيافه بانمکی داشت. سنش بالاتر از 23 يا 24 نبود. کنجکاو شده بودم که آن موقع شب توی خيابان چه مي‌کند. از طرفی هم نمی‌خواستم که باز ناراحت شود. هر چه باشد تا ميدان بعدی بيشتر ميهمانم نبود. بی‌مقدمه پرسيد:

- آقا شما مجردين؟

-.... بله.

- يعنی تنها هستين؟

- بله تنها هستم.

- می‌شه من امشب رو بيام خونه شما؟

نمی‌دانستم که چه بايد بگويم. من تنها زندگی می‌کردم. از لحاظ اينکه دختری به خانه‌ام رفت و آمد کند مشکلی نداشتم. اصولا به دليل دوستان زيادی که داشتم، رفت و آمد دخترها و پسرهای هم سن و سال خودم به خانه‌ام زياد بود. همسايه‌ها هم کاری به کارم نداشتند. از طرفی نمی‌توانستم به غريبه‌ای هم اعتماد کنم و بی‌مقدمه به خانه‌ام دعوتش کنم. اما...

- من شما رو نمی‌شناسم خانوم. اما شما می‌تونين به خونه من بياين به شرطی که...

حرفم را قطع کرد و گفت:

- آقا خواهش می‌کنم...

- نگران نباشين. من انتظاری از شما ندارم خانوم. خواستم بگم به شرطی که فردا برين.

- باشه.

...... ادامه دارد .....
امروز توی سايت اخبار فناوری اطلاعات ايران خوندم که هفت دختر و پسر رو به خاطر قرار اينترنتی دستگير کردن. علتش هم ظاهر نامناسب عنوان شده بود. و البته 150 هزار تومان رشوه! درباره رشوه که اظهر من الشمسه! لازم به توضيح نيست... اما درباره قرار اينترنتی. من نمی‌دونم از کی تا حالا قرار گذاشتن جرمه؟ اصرار درباره اين موضوع که قرارهای اينترنتی يک نوع استفاده نادرست از اينترنته و بزرگ کردن اون بسيار عجيب به نظر می‌رسه! بگذريم از همه اين مسايل. من يه حرف دارم که اگه نزنم، حناق می‌گيرم. اين برادرهای غيور که اين همه دغدغه سلامت اجتماعمون رو دارن ميشه مشخص کنن که درجه‌بندی جرم رو چطور انجام ميدن؟ همين پارسال بود که سه نفر دزد آسمون جل -بدون اينکه صورت خودشون رو بپوشونن- اومدن کافی‌نتم توی مرکز خريد اکباتان (همونجا که اين 7 نفر دستگير شدن)، و بعد از اينکه منو با چاقو زدن، مغازه رو خالی کردن. اين برادرهای غيور اون موقع کجا بودن؟ يا شايد هم قرار گذاشتن جرم بزرگ‌تری از دزدی مسلحانه محسوب ميشه؟!

۱۳۸۲ بهمن ۲۶, یکشنبه

چه معني ميده اين ماوس يالغوز مرتب بپره روي لينك كَس و ناكَس؟ آخه محرمي گفتن... نامحرمي گفتن!

۱۳۸۲ بهمن ۲۵, شنبه

از اولش هم قرار بود اين چند روز تعطيلي رو برم مسافرت.بعدش به خاطر اينكه دوستي قرار بود ماشينشو بياره و ماشينش به اميد خريد يك ماشين جديد فروخته شد و ماشين جديد هم جور نشد، برنامه شمال رفتنم به كل كنسل شد. دوشنبه شب كه رفتم خونه ديدم شماره موبايل نويد افتاده روي تلفن و وقتي كه زنگ زدم بهش، گفت كه كرج منتظرم هستن تا بيام و با هم حركت كنيم. اون هم به خاطر اين كه تازه فهميدن آرش (يه هم دانشگاهي قديمي كه تو كرج باشگاه بيليارد معروفي داره)، هم ماشين داره و خلاصه جا رديفه و از اين حرفا. بماند كه من چطور تونستم از ساعت 11 شب وسايلم رو جمع كنم و دوستم رو تا خونشون برسونم و بيست دقيقه هم اونجا بشينم و برم آزادي توي اون بلبشو ماشين كرج گير بيارم و ساعت 5/12 هم اونجا باشم. يه چيزي شبيه معجزه بود كه رسيدم. خلاصه راه افتاديم و توي اين چند روز خودم رو از خوشگذروني به حد مرگ لبريز كردم. به لاهيجان خودمون فقط يه نيم ساعت رسيدم. همش ول بوديم بين انزلي و رشت. يه روز هم رفتيم ماسوله و كباب خورون و از اين حرفا. زير بارون جوجه كباب درست كردن و سگ لرز زدن هم حالي داشت واسه خودش! يه روزش كه عروسي يه همكلاسي دانشگاهي بود. عروسي‌هاي اونجا رو كه خبر دارين چطوره؟ مختلط و بزن و بكوب و بخور و بنوش! تا 4 صبح اونجا بوديم. به ياد ايام جواني هم كلي دختربازي كرديم!!! و ايضا بعد از سالها هم تجربه يواشكي رفتن به خونه دختر رو توي شهرستان! فكرش رو بكنين كه مي‌رين خونه يه دختر، بعدش مي‌فهمين كه يارو همكلاسي يه دوست‌دختر قديمي بوده! هاها! عالمي بود. دنيا مثل اينكه كوچيكتر از اين حرفاست! تازه فهميدم اون دوست‌دختر قديمي كه ازدواج كرده بوده، حالا يه پسر داره كه اسمش هم بطور بسيار اتفاقي هست نيما! يه جورايي آدم احساس گوگوري مگوري بهش دست مي‌ده. بقيه اوقات هم به يافتن و ديدار از دوستان عهد شيپور گذشت و خاطران مرده و نيمه مرده زنده شد! گيس‌گلاب و خانومش هم توي اين سفر همراهمون بودند. كه البته درك خواهيد كرد مسافرت با يه برنامه‌نويس آشپز چه حالي مي‌ده!

۱۳۸۲ بهمن ۱۲, یکشنبه

بندرگاه

جيغ

فرشته‌هاي بندرگاه

در انتهاي شهري خاكستري

با گامهاي يكسان و خسته

جعبه‌هايي لبريز از تهوع

و بي‌نهايت صف

حبابهاي سياه

بوي زمخت گوگرد

مرگ شب

... زياد نگران نباشيد

اين شعر نيست

فقط خواستم نقاشي كنم!