۱۳۸۲ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

گردگيري

ظهر يکشنبه بود. کنار يه آينه قديمي که جيوه‌هاش ريخته بود، داشتم به پوست صورتم نگاه مي‌کردم که چين و چروکاش با هم دعوا داشتن. دست بردم به طرفشون تا از هم بازشون کنم. اما عوضش دندونام ريخت رو زمين. نه اينکه يهو با هم. يه دونه يه دونه. اولش لق شد يکيش که از همه آخرتره. بعدش کناريش. بعدش تمامشون که پايينن. بعدشم فکم اومد تو دستم. دهنم شده بود يه تيکه پوست زائد آويزون بدقواره. يه بار تو فکرم کشيدمش رو سرم تا راحت‌تر تصورش کنم. احمقانه بود! اينو تا حالا هزار بار ديده بودم. اما جاي ناجورش اين بود که هر بار بيشتر مي‌ترسيدم از دفعه قبل. اين بود که تيغ صورت‌تراشي رو برداشتم و همشون رو جدا کردم. همه چين و چروکا رو از هم بازشون کردم. ببين با توام. گريه نکن... باور کن راحت شدم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر