۱۳۸۳ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

مثه مردن می مونه...

آيدا خلاصه نوشت. به قول خودش يه طومار نوشت. نوشت که ديگه نمی‌نويسه و نوشت که خداحافظی می‌کنه. اين همه نوشت اما ننوشت که چرا. به زبون رمزی خودش نوشت که ديگه نمی‌نويسه. دوست ندارم که بپرسم چرا. دوست دارم به خواسته‌ش احترام بذارم و نپرسم.

آيدای عزيز. می‌دونم که نمی‌خوای بنويسی. اما می‌دونم که باز هم می‌خونی. اصلا انگار ناف تو رو با خوندن بريدن! اينجا رو هم می‌خونی. اين رو می‌دونم. متاسفانه دلم برای خودت و نوشته‌هات تنگ می‌شه. هر چی باشه تو سردسته باند عقب‌ماندگان ذهنی بودی! اين رو هم می‌ذارم به حساب عقب‌موندگيت. هر جا هستی و با هر کی هستی شاد باشی!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

تبعيدگاه زندانی شماره 1353

قايق با سرعت از پيچ و خم رودخانه می‌گذشت.

ما 29 نفر بوديم... گيج و منگ و ناتوان به جريان آشفته آب نگاه می‌کرديم. بخت خيلی يارمان بود که قايقمان بر ساحل نشست. کف پاهايمان که سفت شد، همگی کلاه‌هايمان را به احترام برداشتيم و غرق شدن قايقی را نظاره‌گر شديم که اسکلت کاغذيش را جوی آب می‌بلعيد.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

فکر می‌کنم اولين فراری رو که توی ذهنم ثبت کردم، فرار از سرويس مدرسه‌مون بود. کلاس اول ابتدايی بودم. هيجان‌انگيزترين چيز برام توی اون لحظه اين بود که مسيری رو که هر روز با مينی‌بوس طی می‌کنم، پياده راه برم. بعدی‌هاش اينقدر فيزيکی نبودن. يه جورايی مربوط می‌شدن به فرار از روزمره‌گی، فرار از خيال، فرار از دوست داشتن، فرار از دين و... اون وقتا انتخاب اينکه از چه چيزی می‌خوام فرار کنم اصلا مشکل نبود اما در حال حاضر مشکلم اينه که می‌خوام فرار کنم. اما نمی‌دونم از چی!

۱۳۸۳ فروردین ۲۸, جمعه

آي دخترك... كجا مي بري خوابم را با خودت؟ بايست...

نه تقصير از تو نيست كه من يادم رفته چگونه بگويم «سلام... اين منم»... بايست...

و نگاهي كن به پشت سرت كه تاب نمي آورم... بايست...

اينگونه كه تو مي روي شايد هرگز نشود كه خواب هايم را تعريف كنم برايت و...

آي دخترك... كجا مي بري خوابم را با خودت؟ بايست...

لاقل بايست تا بگويمت آنچه را كه بايد...

كه خوابم تاريخ انقضاء دارد...

بايست شايد خوابي را كه فراري داده اي هرجايي شود و... ناتمام!

۱۳۸۳ فروردین ۲۷, پنجشنبه

رياضيات منطقی

1- اتوبوس‌های شرکت واحد عوض شدند.

2- ميله‌ی جداکننده قسمت بانوان از آقايان برداشته شد.

3- کپسول آتش‌نشانی به کنار صندلی راننده اضافه شد.

نتيجه‌گيری: دختر و پسر مثل پنبه و آتيش هستند!

۱۳۸۳ فروردین ۲۴, دوشنبه

چاقوی جراحی نو را از توی لفافه‌اش بيرون آوردم. روی پوست سفت سرش فشار دادم و سعی کردم از ميان پوست نازک به هم تابيده، کوتاه‌ترين مسير را به سمت توده خاکستری کج و معوجی پيدا کنم که به من گفته بود نه. با مته بزرگ قسمتی از استخوان سرش را برداشتم. لخته را که برداشتم از روی مخچه‌اش، دستم ناخودآگاه رفت به سوی زائده‌ای که خوب می‌شناختمش. گوشه‌ای از آن را فقط لمس کردم با تيغه.

به هوش که آمد، دوست‌داشتنش قد کشيده بود و قلبش ضربان را عميق‌تر می‌نواخت.

به هوش که آمدم، جايی ميان زائربروخ و هانيبال لکتر گم شده بودم.

۱۳۸۳ فروردین ۲۱, جمعه

۱۳۸۳ فروردین ۱۷, دوشنبه

بعضی از روابط را نمی‌توانی نشخوار کنی. انگاری يک جور آبستراکسيون خاص تويش در جريان باشد که هيچ جوری توی چين و چروک‌های مغزت جا نمی‌گيرد. فقط می‌دانی اين روز‌ها دلت آنقدر نطپيده که رويش خاک نشسته است! بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم شايد زمان من مربوط است به جاهايی حول و حوش دهه هفتاد. انگاری پنجاه سالی دير به دنيا آمده‌ام هر چند برايم زياد دلچسب نيست اگر حالا همسن پدرم باشم. راستش را بخواهيد ديگر کشش ندارد اين تصور ناتوان برای تصوير کردن. بد جوری هوای ماشين زمان به سرم زده که بشود با عقربه‌ها زمان را بازی داد و سرعت تغيير را زياد و کم کرد. آن‌ها که Sim City بازی کرده‌اند می‌دانند که چه می‌گويم. همه اين‌ها شايد برای اين باشد که بفهميم آخرش چه می‌شود؟