۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه

زمانِ از دست رفته

جلوي درِ كارخانه

كارگر يكدفعه مي ايستد

هواي خوب كُتش را مي كشد

و همين كه روي برمي گرداند

و آفتاب را مي بيند

كه تماماً سرخ و گِرد

در آسمان سربي لبخند مي زند،

چون يك دوست

به او چشمك مي زند

بگو ببينم رفيقْ آفتاب

فكر نمي كني

كه چه ابلهانه است

اگر اين روز خوش را

به خدمت ارباب سر كنم؟



ژاك پِرور - آفتاب نيمه شب



Le temps perdu

Devant la porte de l'usine

le travailleur soudain s'arrête

le beau temps l'a tiré par la veste

et comme il se retourne

et regarde le soleil

tout rouge tout rond

souriant dans son ciel de plomb

il cligne de l'oeil

familièrement

Dis donc camarade Soleil

tu ne trouves pas

que c'es plutôt con

de donner une journée pareille

à un patron?



Jacques Prévert - Soleil de Nuit


۱۳۸۳ فروردین ۸, شنبه

خورشيد و آقای همسر به همراه حميد و پينک فلويديش رو راهی کرديم به سمت ويلا. من و سامان مونديم تو لاهيجان که خير سرمون يه ربع بعد جداگانه راه بيفتيم. الآن دو ساعتی می شه که نشستيم توی کافی نت. خدا به خير بگذرونه. بايد پيه کتک رو به تنمون بمالونيم. سامان مرتبا دعای فالله خير حافظا وهو أرحم الراحمين رو می خونه. خودتون بفهمين وضعیت تا چه حد اضطراريه!
تنهايی حال نمی ده. بيا با هم بپريم!

۱۳۸۳ فروردین ۶, پنجشنبه

روزمره‌هاي لاهيجان

كمي آن‌ورتر دو نفر ايستاده‌اند. هر دو از دوستان. يكي قديمي‌تر و يكي نه. پسرك به سويش مي‌آيد. نبايد بيش‌تر از بيست داشته باشد.

- كريستال خيلي قوي‌تره. خودم يك بار استفاده كردم. سه روز نئشه بوديم.

نئشه را چنان مي‌كشد كه حالش را بيشتر بقبولاند. اه... مزخرف!

- اكس را خيلي حال نمي‌كنم باهاش. الآن پونصد تومنيش رو توي ناصرخسرو مي‌توني گير بياري. اما آخر خطره. ايرونيه. معلوم نيست چه آشغالي رو جاش قالب مي‌كنن!

حالم بد مي‌شود از اين همه نئشه‌طلبي ملت. ماشيني بريدگي را دور مي‌زند و به خيال برخورد با جدول روبرويي توقف مي‌كند.

- رده مشتي... نمي‌خوره.

دخترك از توي ماشين لبخندي حواله‌ات مي‌كند.

- لعنتي. همشون دو دره‌ان. خير سرشون فكر مي‌كنن نديد بديديم. اومدن مسافرت حال پخش مي‌كنن.

مغازه دارها همچنان گوش خلق‌الله را بيخ‌بري مي‌كنند. صداي بلند موسيقي از ماشين‌ها بيرون مي‌ريزد. آدم فروش شادمهر با آن نوار كوفتي ديگر كه هميشه اسم خواننده‌اش يادم مي‌رود. شيرموز پر از ثعلب. ياد نيما بخير. اولين بار كه شيرموز غليظ اينجا را خورديم برگشت و به فروشنده گفت آقا جان اين شيرموزه يا ماست‌موز؟ غذاي محلي با سير تازه. آدامس اوليپس براي بردن بوي مزخرفش تا نيازاري مشام ميهمان‌ها را وقتي روبوسي مي‌كني. دو كتاب از صادق هدايت كه هديه برادر كوچكت است و خواب‌هاي مكرر.

- آقا ببخشيد... قبر كاشف‌السلطنه كدوم وره؟

و شادمهر كه حالا مي‌خواند: عمرا اگه لنگه‌مو پيدا كني...

۱۳۸۳ فروردین ۴, سه‌شنبه

مادربزرگم جيبهايش را گم كرده بود

و با موهاي حنايي

كه بوي بهارهاي كهنه ميداد

يادش نمي‌آمد

كه دندان‌هاي مصنوعيش

برايش گشاد شده است

و هنوز با همان دستاني كه

كودكي‌هايم را نوازش مي‌كرد

مرا مي‌نواخت.
... نزديك ما گاو ماده سياه لاغري با پيشاني گشاد چرا مي‌كرد. مرد دهاتي گفت اين گاو بچه‌اش مرد و شير نداد. ما هم توي پوست گوساله‌اش كاه كرديم و حالا عصر به عصر او را مي‌بريم پهلوي پوست بچه‌اش نگه مي‌داريم آن وقت توي چشم‌هايش اشك پر مي‌شود و شير مي‌دهد. حيوان با پستان‌هاي آويزان مانند دايه‌هاي كم‌خون و عصباني بود و با پوزه نرمش سبزه‌ها را از روي بي‌ميلي پوز مي‌زد و دور مي‌شد و شايد در همان ساعت پشت پيشاني فراخ او يادگارهاي غم‌انگيز بچه‌اش نقش بسته بود. اين گاو احساساتي مانند زن‌هاي ساده و از دست در رفته بود كه تنها براي خاطر بچه‌شان زندگي مي‌كنند و با قلب رقيق و مهربانش پونه‌هاي كنار نهر را بو مي‌كشيد...

اصفهان نصف جهان - صادق هدايت - 28 ارديبهشت 1311

۱۳۸۲ اسفند ۲۸, پنجشنبه

بهاريه

فکرشو بکن... هر چی که بزرگ‌تر شديم شاديهامون کوچيک‌تر شدن و آرزوهامون بزرگ‌تر.

بگذريم... اصلا فکرشو نکن. خيلی سخته...

۱۳۸۲ اسفند ۲۳, شنبه

من يك آب نبات قرمز ترش داشتم

توي اتاقم

من يك خرس كوچك چاق داشتم

كه گوشش قهوه اي بود

آب نباتم اما امشب ديگر نيست

خرسم هم...

بيچاره

گناهي نداشت

او فقط كاموا مي خورد!

۱۳۸۲ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

امروز جادوگر قبيله‌مان مرد! تنها کسی بود که بعد از مرگ افراد قبيله، می‌توانست روحشان را از زمين پرواز دهد. امروز مرد! کسی نمانده که روحش را پرواز دهد. قبل از نفس‌های آخر، به چادرش رفتم. دستانش را به سختی بالا آورد و به من اشاره کرد. گوشم را به دهانش نزديک کردم. گفت که از اين به بعد من جادوگر بزرگ قبيله خواهم بود...

هنوز دفنش نکرده‌اند... نمی‌دانم چطور بايد روحش را پرواز دهم!

۱۳۸۲ اسفند ۱۳, چهارشنبه

انتهاي زمان

شب است يا صبح ... جايي در ميانه هاي روياي نيمه شب. در خلسه خواب و بيداري. چاهي كه تمام سياهي دنيا را يكجا بلعيده. و صداي نيايشي دور... از عالم غور... و سقوط از فشار دستي ناپيدا... زمزمه هاي راهبه هاي سياه پوش... لالاي لاي يو... لايي لايي لايي يو... لالاي لاي يو... لايي لايي لايي يو... و غاري در انتهاي زمان و من... نيايش را هم صدا شده ام و كف مي كوبم.

لالاي لاي يو... لايي لايي لايي يو... لالاي لاي يو... لايي لايي لايي يو....

..............

......