۱۳۸۲ آبان ۶, سه‌شنبه

اكازيون

خوشوقتم از اين كه به اطلاع عموم فرهيختگان برسانم كه طبقه فوقاني جمجمه‌ام به پايينترين پيشنهاد واگذار مي‌شود. علاقمندان به قلب خود رجوع فرمايند.

۱۳۸۲ آبان ۳, شنبه

يک روزی که هيچکی نباشه توی شهر. يه روزی که همه مرده باشن و آسمون خاکستری باشه. يه روزی که ابرهای بی‌هويت بالای سرم رو احاطه کرده باشن. يه روزی که ندونم کی هستم... تموم سعي‌ام رو می‌کنم که بتونم با يه سوسک حموم دوست بشم. نبايد زياد سخت باشه.

۱۳۸۲ مهر ۳۰, چهارشنبه

تاريخچه اختراع زنِ مدرنِ ايراني

كتاب همنوايي شبانه اركستر چوبها، اثر زيباي رضا قاسمي رو مي‌خوندم، يه پاراگراف با محتواي ظريف ديدم كه واقعا برام لذتبخش بود. خواستم شمام شريك بشين:

«تاريخچه اختراع زنِ مدرنِ ايراني بي‌شباهت به تاريخچه اختراع اتوموبيل نيست. با اين تفاوت كه اتوموبيل كالسكه‌اي بود كه اول محتوياتش عوض شده بود (يعني اسب‌هايش را برداشته به جاي آن موتور گذاشته بودند) و بعد كم‌كم شكلش متناسبِ اين محتوا شده بود و زنِ مدرنِ ايراني اول شكلش عوض شده بود و بعد، كه به دنبالِ محتواي مناسبي افتاده بود، كار بيخ پيدا كرده بود. (اختراع زن سنتي هم، كه بعدها به همين شيوه صورت گرفت، كارش بيخ كمتري پيدا نكرد). اين طور بود كه هر كس، به تناسبِ امكانات و ذائقه شخصي، از ذهنيت زن سنتي و مطالبات زنِ مدرن تركيبي ساخته بود كه دامنه تغييراتش، گاه، از چادر بود تا ميني‌ژوپ. مي‌خواست در همه‌ي تصميم‌ها شريك باشد اما همه‌ي مسئوليت‌ها را از مردش مي‌خواست. مي‌خواست شخصيتش در نظرِ ديگران جلوه كند نه جنسيتش اما با جاذبه‌هاي زنانه‌اش به ميدان مي‌آمد. ميني‌ژوپ مي‌پوشيد تا پاهايش را به نمايش بگذارد اما، اگر كسي به او چيزي مي‌گفت، از بي‌چشم و رويي مردم شكايت مي‌كرد. طالبِ شركتِ پاياپاي مرد در امورِ خانه بود اما در همان حال مردي را كه به اين اشتراك تن مي‌داد ضعيف و بي‌شخصيت قلمداد مي‌كرد. خواستارِ اظهارِنظر در مباحثِ جدي بود اما براي داشتنِ يك نقطه‌نظرِ جدي كوششي نمي‌كرد. از زندگيِ زناشويي‌اش ناراضي بود اما نه شهامتِ جدا شدن داشت، نه خيانت. به برابريِ جنسي و ارضاي متقابل اعتقاد داشت اما، وقتي كار به جدايي مي‌كشيد، به جواني‌اش كه بي‌خود و بي‌جهت پاي ديگري حرام شده بود تأسف مي‌خورد.»

۱۳۸۲ مهر ۲۹, سه‌شنبه

۱۳۸۲ مهر ۲۷, یکشنبه

يكشنبه اروپايي

امروز انگاري مثل اروپايي‌ها زندگي كرده باشيم. مثل يكشنبه‌هاي اونا انگاري يه روز تعطيل بود. فقط نرفتيم كليسا. امروز يه گردهمايي كوچولو به مناسبت يكسالگي دوهفته نامه اينترنتي فروغ بود. شهاب عزيز هم كه ما رو قابل دعوت دونسته بودن و ما هم مشتاق ديدار دوستان... با سامان رفتيم به محل جشن يعني كافه بلاگ و به عبارتي گل بود و به سبزه نيز آراسته شد. ديديم برو بكز و رفقاي ديگمون اونجا ولو هستن و ما هم از خدا خواسته چنان چتري انداختيم اونجا كه با طوفان هم از جا كنده نمي‌شد. علاوه بر دوستان فروغ، اراذل اوباش ديگر عبارت بودند از آيدا، محمد و نويد. بعدش هم حميد رو ديديم و در دنباله ماجرا وحيد و مجيد اومدن. بعدش هم كه رفتن باز ما نشستيم اونجا چون يه قرار كوچولوي مصاحبه داشتيم با بچه‌هاي دو هفته نامه شاتوت درباره كتاب وبلاگستان، شهر شيشه‌اي. القصه تا ساعت نه و نيم اونجا بوديم تا اينكه يادمون اومد كه خونه و زندگي هم برقراره. فردا هم امتحان زبان دارم حالا چيكار كنم؟ (به شيوه بازم مدرسه‌م دير شده حالا چيكار كنم؟)

يكي منو واسه درس خوندن ارشاد كنه پليز!

۱۳۸۲ مهر ۲۶, شنبه

Ma Liberté





Ma liberté

Longtemps je t'ai gardée

Comme une perle rare

Ma liberté

C'est toi qui m'as aidé

A larguer les amarres

Pour aller n'importe où

Pour aller jusqu'au bout

Des chemins de fortune

Pour cueillir en rêvant

Une rose des vents

Sur un rayon de lune



Ma liberté

Devant tes volontés

Mon âme était soumise

Ma liberté

Je t'avais tout donné

Ma dernière chemise

Et combien j'ai souffert

Pour pouvoir satisfaire

Tes moindres exigences

J'ai changé de pays

J'ai perdu mes amis

Pour gagner ta confiance



Ma liberté

Tu as su désarmer

Toutes mes habitudes

Ma liberté

Toi qui m'as fait aimer

Même la solitude

Toi qui m'as fait sourire

Quand je voyais finir

Une belle aventure

Toi qui m'as protégé

Quand j'allais me cacher

Pour soigner mes blessures



Ma liberté

Pourtant je t'ai quittée

Une nuit de décembre

J'ai déserté

Les chemins écartés

Que nous suivions ensemble

Lorsque sans me méfier

Les pieds et poings liés

Je me suis laissé faire

Et je t'ai trahie pour

Une prison d'amour

Et sa belle geôlière



Et je t'ai trahie pour

Une prison d'amour

Et sa belle geôlière



Chanson: Georges Moustaki

۱۳۸۲ مهر ۲۲, سه‌شنبه

شادي‏،ترافيك و مقداري شيرين عبادي

ما هم امشب پياده رفتيم... ما هم امشب فرودگاه مهرآباد بوديم... ما هم امشب كلي تعجب كرديم از اين همه جمعيت... ما هم امشب گل دستمون بود... مثل خيلي‌هاي ديگه.

چند نفر بوديم؟ نمي‌دونم.. هزار نفر؟ دو هزار نفر؟ ده هزار نفر؟ خيلي بوديم... خيــــــــــلي. از پيرمرد و پيرزن عصا بدست تا بچه توي كالسكه. همه رفته بوديم به استقبال بانوي صلح ايران. اول از همه ترمينال شماره 2. بعدش معلوم شد كه قراره از ترمينال 3 بياد. همه رفتيم به اون طرف. همه جور آدمي مي‌شد ديد. از دانشجو تا اميدواران نسل قبل. از موهاي و ريشهاي بلند تا تيپ و قيافه‌هاي عادي. حتي يكي بود كه خودشو عينهو چه‌گوارا درست كرده بود. با اووركت و كلاه بي‌لبه اونم تو اين هوا! جعفر پناهي هم بود با خانوم بني‌اعتماد. آها. مقادير هنگفتي هم وبلاگي مي‌شد ديد اون دور و بر. بادكنك، گل، آكاردئون، دف، آواز، سرود و كف‌زدن... همه چيز بود. راه بندون بود اساسي. از كجا؟ تهش رو كه نميشد ديد. من از بالاي پل عابر جلوي شهرك اكباتان كه نگاه مي‌كردم تهش پيدا نبود. موقع برگشت ديدم كه يه سري ماشين وسط اتوبان جاده قديم كرجه. راننده هم نداره. معلوم شد ترافيك به حدي بوده كه ماشينها پارك كردن و صاحباشون پياده اومدن. يه چيز ديگه هم بگم؟ شعارا رو بگم. زنداني سياسي آزاد بايد گردد. سيماي لاريجاني، خجالت... خجالت. درود بر عبادي، منادي آزادي. ديگه.......... آها ده پونزده نفري جريان مخالف هم بودن كه ساكت ساكت يه گوشه وايساده بودن با يه پلاكارد. روشم يه جمله بانمك نوشته شده بود: وقتي مي‌بيني كه دشمنت براي تو كف مي‌زند، بايد بفهمي كه توي دروازه خودي گل زده‌اي، توبه كن! از چه نظر بامزه؟ خب خلاصه اينا فهميدن اينهمه مردم كه كف مي‌زدن، دشمنشونن ديگه. خلاصه فهميدن. باريك الله. هزار آفرين.

۱۳۸۲ مهر ۲۰, یکشنبه

انجمن وبلاگنويسان ايران مفيد يا مضر؟

انجمن وبلاگنويسان ايران به نظر من نادرست‌ترين عنوانيه كه ميشه واسه همچين تشكلي انتخاب كرد. درباره اينكه بخواهيم به وبلاگها سازمان بديم‏، في‌النفسه شايد عمل خوبي باشه اما اينكه يك عده جمع بشن و بخوان خودشون رو نماينده تمام وبلاگنويسان ايراني بدونن -حتي اگه اين مساله به راي گذاشته بشه- هيچگاه عملي نيست. ممكنه كه دوستان اين جمع بگن كه ما فراخوان داديم براي عضويت و همه مي‌تونستن عضو بشن و حق راي داشته باشن. اما مساله‌اي كه شايد اين دوستان بهش توجهي نكردن، مفهوم وبلاگه. من خودم به عنوان يك وبلاگنويس كاملا به پتانسيل موجود در وبلاگها معتقدم وفكر مي‌كنم كه بايد ازش استفاده بشه تا هرز نره. كسايي هم كه از نزديك با من برخورد دارن مي‌دونن كه اكثريت دوستان حال حاضر من رو همين دوستان وبلاگي تشكيل ميدن. دوستام، كارم و بسياري از فعاليتهاي اجتماعي من تحت تاثير وبلاگه و اصلا هم از اين موضوع ناراحت نيستم كه هيچ، خوشحال و راضي هم هستم. اما به صرف اينكه فعاليتهاي وبلاگنويسها بخواد متمركز بشه در چنين تشكلي، كاريه از ديدگاه من اشتباه. براي اينكه بطور كلي ايجاد اين انجمن و يا هر تشكل ديگه‌اي از اين دست، هيچوقت نماينده حقيقي و صداي تمام وبلاگنويسان ايراني نخواهد بود. اين دوستان بهتر بود نام انجمن خودشون رو كمي محدودتر مي‌كردن و چنين دايره بزرگي رو براي نامگذاري انتخاب نمي‌كردن. بهتر بود كه براي انجام اينكار مطالعه بيشتري انجام ميدادن و بصورت يك نظرسنجي اين موضوع رو به نظرسنجي مي‌گذاشتن. ايجاد يك تشكل وبلاگي با توجه به ماهيت وبلاگها، در قالب باشگاه مجازي نسبت به چيزي كه در حال حاضر در جريان است بسيار معقول‌تر به نظر مي‌رسيد. شيوه‌اي كه اين دوستان در نظر گرفتن -با توجه به اساسنامه اعلام شده- بيشتر به يك جريان سياسي شبيهه، هر چند كه در اعلاميه‌هاي آن بصورت رسمي اعلام بشه كه هدف اعتلاي وبلاگهاست نه ايجاد تشكلي سياسي. اين مساله خواه ناخواه در آينده بيشتر براي وبلاگنويسان مضر خواهد بود تا مفيد. چرا كه هرگونه اظهار نظر توسط اين انجمن ممكنه عقيده تمام وبلاگنويسان مطرح شده و باعث موضعگيري و جهتگيريهاي خاص توسط نهادها و تشكلهاي رسمي ديگر بشه. من هنوز نمي‌دونم كه اعضاي حاضر تجربه حضور در NGO هاي ديگر را داشتن و از اصول و اهداف تشكلهاي غيرانتفاعي اطلاع دارن يا خير. به هر حال مطالعه و تامل بيشتر در اين زمينه ضروري به نظر مي‌رسه و بد نيست به تنها نظرسنجي موجود در اين زمينه نيم‌نگاهي هم داشته باشن. در ضمن بهشون توصيه مي‌كنم كه به انتقاد ديگر وبلاگنويسان هم توجه كنن و به اونها با دلايل منطقي پاسخ بگن نه با رگ گردن برآمده! (به نظرات مطرح شده اعضاي اين انجمن در جواب مطلب حسين درخشان توجه كنين!)

۱۳۸۲ مهر ۱۵, سه‌شنبه

ترازوهای مقلوب

اين روزها بيش از حد سرمون شلوغ شده اينه که بعضی وقتها واقعا وقت نمی‌کنم چيزی بنويسم اينجا. اما ديدم اگه درباره افسانه نوروزی چيزی ننويسم، يه صدای اعتراض کمتر هم هر چی باشه يه صداست. به اين حکمها که بر می‌خورم واقعا تعجب می‌کنم. يه چيزی فراتر از گرد شدن چشم و اين حرفا. فکر ميکنم قلبم هم داره مچاله ميشه يه جورايی. خيلی حرفه‌ها خيـــــــــلی! ياروها تو کرمان می‌ريزن ملت رو پاره پوره می‌کنن، بعد از کلی بالا پايين کردن حکم ميدن و آزادشون می‌کنن، اون وقت اين خانوم رو که برای دفاع از خودش زده يه آدم شهوتران رو کشته می‌خوان اعدامش کنن. يادمه يه جايی خونده بودم که توی بعضی از ايالتهای آمريکا يه قانون وجود داره که مفهومش يه چيزی توی اين مايه‌هاست: «هر کی بی اجازه وارد حريم و ملک خصوصی من بشه خونش پای خودشه!» يعنی چی؟ يعنی اگه من با يه تابلوی هشدار بهتون بگم که همينجوری حق ندارين بياين تو ملک من، و شما باز هم بياين، من حق دارم که شما رو بکشم چون شما يه متجاوزين. حالا اينجا يه بنده خدايی می‌خواد از خصوصی ترين حريم خودش، يعنی جسمش و انسانيتش دفاع کنه، اما نبايد اين کار رو بکنه!!! به هر حال جدا از همه اين داستانها به نظر من نفس عمل اعدام کار ناپسنديه. چند تايي از دوستان دارن در جهت اعتراض بيانيه منتشر می‌کنن و امضا جمع می‌کنن. اگه شما هم مخالف اين اعدام هستين، برين امضا کنين. آدرس شماره 1، آدرس شماره 2، آدرس شماره 3.

۱۳۸۲ مهر ۹, چهارشنبه

وبلاگ از نوع دولتي

چند وقته که ميخوام اينا رو بنويسم. ولي هر بار به يه دليلي نميشه. يا يادم ميره يا اينکه ميرم تو اين فکر که نکنه اين نوشته خيلي حدري شده و بي‌خيالش مي‌شم. اما امروز يه چيزي پيدا کردم بين وبلاگها که نشد ننويسم. خيلي وقت پيشها وقتيکه داشتم بين وبلاگهاي خارجي گشت و گذار مي‌کردم به وبلاگهايي برخوردم که مربوط بود به دولتمردان اون کشورها. خواننده ها و وبلاگنويسهاي ديگه به راحتي درباره نوشته هاي اونها اظهار نظر مي‌کردن و انتقاد يه جورايي رو در رو بود. پيش خودم فکر کردم که اگه بعضي از افرادي که حالا تو رده‌هاي بالاي قدرت هستن و کمي هم ذوق دارن چقدر خوبه که يه وبلاگ داشته باشن. حداقلش اينه که نشون دادن از برخورد مستقيم با مردمي که مثلا نماينده‌شون هستن ابا ندارن. باور کنين حتي اگه نظرخواهي وبلاگشون پر از فحش بشه، بيشتر به نفعشونه تا اينکه از مردم فاصله بگيرن و با اين کارها گوشهاشون رو هم ببندن. حداقل تاثيري که داره شايد بدرد اين بخوره که وبلاگشون مثل يه روابط عمومي عمل کرده. نظراتشون رو درباره اتفاقات روزمره ابراز کنن و همديگر رو به نقد بکشن يا از نظرات خودشون دفاع کنن. به هر حال امروز بطور تقريبا اتفاقي برخوردم به يه وبلاگي که مربوط بود به فردي از رده‌هاي بالاي دولت ايران. برام جالب بود که اين فرد حداقل اينقدر روشن فکر ميکنه که حاضره نظراتش رو بي‌واسطه با مخاطبها در ميون بذاره. اميدوارم که روز به روز به انواع و اقسام اين افراد اضافه بشه تا حداقل حضورشون رو از جاهايي بجز اخبارو جرايد احساس کنيم. فعلا از اين وبلاگ و آدرسش اسم نمي‌برم، چون هنوز در حال تکميل طراحي هست و مطلبي هم توش نوشته نشده اما فکر کنم به زودي شاهد اولين پست يک دولتمرد ايراني در وبلاگستان باشيم. عملي که شايد به ظاهر کم‌اهميت باشه، اما قطعا نتايج بزرگي رو به همراه خواهد داشت. منتظر مي‌مونيم تا ببينيم اولين وبلاگ از نوع دولتي در ايران چه جور وبلاگيه...