۱۳۸۲ مرداد ۹, پنجشنبه

يه دروغ مصلحتي!

همشو ميشه بدست آورد

يه ماشين تازه و خوب

يه خونه نقلي کوچيک

يه لقمه نون و پنير

يه دختر خوب واسه اينکه دوستت داشته باشه

و يه دختر بد براي اينکه دوستش داشته باشي

و يه عالمه چيزاي ريز و درشت ديگه

که بشه باهاش راحت زندگي کرد

گيرم همشون فراهم شده

فقط يکي بگه خودم کجام؟

۱۳۸۲ مرداد ۷, سه‌شنبه

ديشب مُردم. همينجوری بی‌هوا. داشتم فکر می‌کردم که برای فردا کدوم لباسم رو بپوشم. که يهو سر و کله‌ش پيدا شد. چشمای غمگينی داشت. بهم گفت حاضر شو که بريم. اصلا اونطوری نبود که قبلا شنيده بودم. نه لاغر بود، نه خاکستری. سرخ و سفيد بود و هيکل خوبی هم داشت. فقط صداش خيلی غمگين بود. چشماشم که.... آها اينو يادم رفت بگم. قبلنا فکر می‌کردم که مَرده حتما. نگو زنه! بهم گفت حاضر شو که بريم. يه جور التماس، يه جور احساس تنهايی بود تو نگاهش. من هم باهاش رفتم. عزرائيل خيلی دختر خوبيه. باور کنين!

............................................................

قالبم فعلا بر اثريه اشتباه پاک شده. اينو موقت ميذارم اينجا تا امشب که درستش کنم.

۱۳۸۲ مرداد ۵, یکشنبه

هر چي ماسه‌ها رو مي‌کنم پيداش نمي‌کنم. يادمه همين جاها چالش کرده بودم. سال بيست و هشت بود يا هشتاد و دو؟ بايد همين جاها باشه. چالهه مثل همين يکي سياه بود تهش. کنارش هم هزار تا مرغ دريايي بود. تو يادت نيست نوار «يکي بود يکي نبود» رو کجا چالش کرده بودم اون دفعه که به دنيا اومدم؟ آخه خيلي دوره... يادم نمياد. اگه خبري شد به آسمون سوم زنگ بزن.شام اونجا دعوتم.

۱۳۸۲ مرداد ۴, شنبه

کلاهت را روی سرت ميگذاری و در را پشت سرت می‌بندی. هنوز چيزی نشده آفتاب مخت را داغ کرده. بعضی روزها از همان شروعش خفقان‌آورند.منتظر ماشين که مانده‌ای انگار قرنی گذشته توی تنور. سايه هم قصد فرار کرده است از زير پايت. هيچ شده که هوس کنی بروی توی يخچال حمل گوشت؟ خنک است به خدا اما بوی زخم گوشتهای شقه شده هوای سينه‌ات را سنگين می‌کند. سوار يکی از ماشينهايی می‌شوی که بوی روغن داغ می‌دهد. باد انگاری خبر از جهنم می‌آورد توی گوشَت. پشت وانت را کرده‌اند مغازه لوازم خانگی. يکی هم نشسته پشتش و پاهايش را با بی‌خيالی تاب می‌دهد. انگار فرقی ندارد برايش آب‌خنک با يخ! همشهری… همشهری… همشهری بدم آقا؟… گُل نمی‌خواین؟ آقا گل بدم؟ اين چراغ چرا سبز نميشه؟ خسته کننده‌ست. هر چی ميگذره هم بدتر می‌شه. گرمتر… سخت‌تر. يه کپه برف سراغ ندارين؟ دلم می‌خواد کله‌مو بکنم تو برف!

۱۳۸۲ مرداد ۲, پنجشنبه

عبور از گدار

- ميشه کمکم کني که اين مشکل رو هم حل کنم؟

- خب آره من قبلا اين مرحله رو گذروندم.

- مرسي. پس بگو که به نظرت چيکار کنم؟

- بايد بکشيش!

- نميشه. خيلي سخته.

- خب اگه نکشيش نميشه. بدجوري مي‌بازي. عجله کن!

- اي بابا. آخه... نميشه بابا.

- ميگم زود باش. اه. کُشتت! حالا مجبوري از اول شروع کني. اينقدرم دکمه چپ ماوس رو کليک نکن. اگه تير نداشته باشي، تفنگت شليک نميکنه!

۱۳۸۲ مرداد ۱, چهارشنبه

شمارش معکوس

7- کيوان حسينی، روزنامه‌نگار عزيزی که وبلاگ نامه های ايگناسيو رو می‌نوشت، مهاجرت کرد. هم خودش هم وبلاگش. خودش رفت پراگ. اينبار هم نوشته زيبا و دردناکی داره از اونچه که بر اون تو ايران گذشته. حرف، حرف همه ماهاست. کيوان عزيز هر جا که هستی موفق باشی. نشونی جديد وبلاگشم اينه. يه چيز ديگه. عباس معروفی هم به جمع وبلاگنويسها اضافه شد. عباس معروفی صاحب نشريه گردون و رمان معروف سمفونی مردگان وبلاگش رو با اين جمله شروع کرد: سمفونی زندگان:

نه از مردگان خاصيتی حاصل شد نه از زندگان! وبلاگ عباس معروفی رو با عنوان حضور خلوت انس حتما بخونيد.

6- هيچ دقت کردين که ما از ممالک متمدن دنيا هيچی کم نداريم؟ يکی از نشانه‌های عقب‌ماندگی کشورها، نبود تفريحات عجيب غريبه. حالا به اين سايت دقت کنين و بعدش برين خدا رو شکر کنين که فقط يه غم کم بود که اونم به ياری اين دوستان حل شد.

5- جريان اين نوشته‌ها به زبون اجنبی که گذاشتم سمت چپ صفحه، تبليغاته. مال يه سايته که با عضو شدن در اون ميتونين تبليغات متنی خودتون رو با ديگران به اشتراک بذاريد. به زبون ديگه شما تبليغ اونا رو نشون ميدين، عوضش اونا هم تبليغ شما رو. حالا يه کليک روش بکنين تا ببينين جريان چيه.

4- از اين تورنمنت تخته‌نرد که خبر دارین؟ ديشب قرار بود که بين آبی و زيتون يه مسابقه باشه. آبی که نيومد. فکر کنم زيتون يه بلايی سرش آورد. خلاصه من حاضر شدم تا از کيان مقدس آبی دفاع کنم و نهايتا زيتون رو با اقتدار شکست دادم. باشد تا درس عبرتی باشد بر آنان که ادعای قهرمانی BBS های درپيتی قديمی را دارند.

3- آقا جان اين مقاله ما چه گلی کرد. از گويا و آی تي ايران منتشرش کردن تا هوار تا جای ديگه. فقط دريغ از يه لينک به سرگردون توی آی تی ايران. مطلبم رو بدون لينک گذاشتن تازه لينکهای توی مطلب رو هم غلط پلوط منتشر کردن. پس بخوانيد مطلب و داستان وبلاگها همچنان ادامه دارد را.

2- خلاصه اين مترجم پارس شروع به کار کرد. بعنوان اولين سايتی که خدمات ترجمه انگليسی به فارسی رو ارائه ميده، کار بسيار مفيدی رو شروع کرده. وجود همچين سايت و همچين خدماتی نه تنها لازم بود، بلکه واجب بود. بگذريم از اينکه يه کم دری وری ترجمه می‌کنه، اما باز دستشون درد نکنه.

1- اين سيستم شمارش اعداد فرانسوی هم خيلی باحاله‌ها. کلا فکر می‌کنم اين فرانسويهای اوليه خيلی خنگ تشريف داشتن. آخه اين چه معنی ميده يکی بجای عدد هفتاد بگه شصت و ده؟ يا مثلا به جای هشتاد بگه چهار بيست؟ همينطور بجای نود و نه بگه چهار بيست و نوزده؟

۱۳۸۲ تیر ۲۹, یکشنبه

يک روز ديگر

چرا نميدوي؟

کمي عجله کن.

فردا هم شايد کسي نباشد در انتظار رسيدنت

اما بد نيست که بدوي!

شايد کسي همزمان برسد با تو

و با هم براي دويدن هر روزه گپي بزنيد

و شايد با هم به آخر خط برسيد

بد نيست...

باور کن!

۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه

لينک‌بازي

پژمان گيس گلاب، يه وبلاگ تازه زده به نام من که آبي نبودم! و داره نوشته‌هاي قديميش رو از روي کاغذ منتقل ميکنه توش. اين نوشته‌ها رو من خيلي دوست دارم. هنوزم که ميخونمش فکر ميکنم تازه‌ست. خوندنش رو به همتون توصيه ميکنم. مطمئنم خوشتون مياد. يه وبلاگ ديگه‌اي که پيدا کردم و از نوشته‌هاش خوشم اومد، وبلاگيه به نام جنسيت گمشده. اينم بخونيد. راديو فردا يه مصاحبه مفصل کرده با بچه‌هاي سياه و سپيد و کلا تاثير وبلاگها رو روي تشکيل مجلات الکترونيک مورد بررسي قرار داده. راستي اين نوشته حدر رو خوندين؟ در نوع خودش منحصر به فرد و جالبه.

من خيلي مريض بيدم فعلا. يه هفته‌ست در حال دست و پنجه نرم کردنم با اين مريضي خنده‌دار. سرما خوردن اونم تو فصل تابستان بد چيزيه به خدا.

۱۳۸۲ تیر ۲۶, پنجشنبه

شمارش معکوس

8- اين طومار ضد سانسور همچنان داره امضا جمع ميکنه. من خوشحالم که دوستان زيادي از صاحبان سايت و وبلاگ و غيره اون رو امضا کردن. حتي برام جالب بود که شخصيتهاي مهمي هم از خارج از کشور اون رو امضا کردن. نمونه اون آقاي تام واتسن، نماينده پارلمان انگليس بود که از اين طومار توي وبلاگش حمايت کرد و اون رو امضا کرد. گرچه خيليها هم کلاس گذاشتن و امضاش نکردن. يعني از لحن آي تي اللهيش خوششون نيومد. و از اونجا هم که لابد انگليسيها از اينجور لحن‌ها حال ميکنن، امضاش کردن.

7- کيمياي عزيز توي مطلب آخرش ميگه:

«تلفنی در کانادا گذاشته شد از طرف يک سايت تلويزيونی بسيار مشهور که تا ساعت ۸ شب امشب يک همه پرسی از تمام انسانهای دنيا می پرسند که آيا موافقيد سفارت ايران در کانادا بسته شود و نتيجه آن هم همين امشب اعلام خواهد شد از تمام دوستان خواهشمندم که به اين همه پرسی که به واسطه قتل خانم زهرا کاظمی انجام گرفته جواب دهيد.» البته به نظر من بهتر بود که آدرس يا اسمي هم از اين سايت تلويزيوني مي‌برد و يا منبع خبرش رو اعلام ميکرد. به هر حال ملت بايد بدونن به کجا زنگ ميزنن.

6- راستي اگه سرگردون رو نميخونين و مطالبش کمي تخصصيه، از لينکدونيش غافل نشين. کلي لينکهاي جالب‌انگيزناک توش پيدا ميشه. نمونه‌ش هم مجله ادبي تولده که يه مجله الکترونيکي خارجي، پر از فلشهاي بسيار قشنگه. (يه توصيه ابوالفلاشري: بهتره که يه عده از جووناي بااستعداد ايروني جمع بشن و همچين چيزي راه بندازن.)

5- آقا جان امروز چه روز فرهنگي بود واسه من. اولش که طبق معمول رفتم نمايشنامه‌خواني تئاتر شهر. يه نمايشنامه بود به نام فرزند نوشته يون فوسه و به کارگرداني و اجراي رويا تيموريان. بعدش هم رفتم تالار هنر و نمايش عروسکي اپيزودهاي مرگبار رو نگاه کردم به کارگرداني آزاده انصاري. کار خيلي جالب و ويژه‌اي بود که من آخرين اجراش رو رفتم. عروسکها به سبک باتومي و بسيار زيبا طراحي شده بودن. خب نمايشنامه بعدي رو هم که حتما بايد ميديدم. نمايشنامه حسن کچل رو هم خواهرم توش عروسک‌گردوني ميکرد، هم دو تا از دوستام. به هر حال به من گفته که اينجا تبليغ کنم براشون. نميدونه که هيچکي به حرف من گوش نميکنه.

4- يکي به ما بگه تو اين اکباتان چه خبره؟ حداقل هفته‌اي يه بار ايست بازرسي ميذارن تو وروديهاش. اونم چه ايست بازرسي‌اي. براي رد شدن بايد از سه لايه پليس و بسيجي و تکاور و غيره بگذريم. اينا رو که مي‌بينم هوار تا حرصم ميگيره. هميشه هم ياد اون سرقت لعنتي ميفتم. هميشه هم از خودم ميپرسم که اينا کجا بودن اون شب که امنيت منو تامين کنن؟ بعدش يادم ميفته که لابد داشتن تو سريال خواب و بيداري با باند ناتاشا مبارزه ميکردن.

3- چند هفته‌اي ميشد که اين يخچال خونه ما مريض شده بود. هي يخ ميزد، هي آب ميشد. معلوم شد که ديگه عمرش به آخر رسيده و هر گونه تعمير، آفتابه خرج لحيمه. اين بود که به فکر يکي نوش افتاديم. گفتيم که بفرستن برامون، آوردنش. اما به يه نکته خيلي مشترک تو تموم بارکشيها پي بردم. اونم اينه که تموم باربرها، جفتي ميان. هميشه هم يکيشون ديسک کمر داره و نميتونه چيزي رو جابجا کنه. اما بعدشم معلوم ميشه که براي معالجه ديسک کمر، کافيه که سه تا اسکناس هزاري رو توي يه ليوان شربت آلبالو بجوشونين تا کمر آقا تبديل به شاه‌فنر ماک بشه.

2- من تا امشب فکر ميکردم که شهريار عاشق هم بوده. تو فکرم هم عشق زميني بود. اما تو يه برنامه ادبي تلويزيوني فهميدم که منظور عشق معنوي بوده. واقعا شرمنده اين سوءتفاهمات شدم.

1- ديگه چي بگم تا تو وراجي پوز بعضيها بخوره؟ ...آها. پيشنهاد ميکنم که يکي بره و دومين sh8un و gh8un رو ثبت کنين. بلکه يکي اشتباها رو دومين شما کليک کنه و بچه معروف شين. راستي، سعي کنين تو ماجراهاتون حتما برنامه بدن‌سازي رو هم بگنجونين که کلي کلاس آدم بالا ميره. يه چيز ديگه. هيچ دقت کردين اين روزا يه چيزي که کلاس محسوب ميشه، آب معدنيه؟ جدي ميگم. الانه تو کافي‌شاپها، مخصوصا اگه تو محيط هنري هم باشه، کلي آدما رو ميبينين که آب معدني سفارش ميدن و باهاش کلاس‌بالا ميشن. امتحان کنين. ضرر نداره.

۱۳۸۲ تیر ۲۳, دوشنبه

آقاي درخشان، کمي منصفانه‌تر قضاوت کنيد

برايم جالب بود. يعني مدتهاست که شنيدن اينگونه حرفها از شما برايم جالب است و تنها لبخندي به آنها مي‌زنم. گاهي فکر مي‌کنم، انساني با اين مشخصات در ضمير واقعيش چه مي‌گذرد؟ اين نوشته آخرتان کمي بيشتر از يک لبخند برايم به ارمغان آورد. اشتباه نکنيد. من براي شخص شما احترام زيادي قائلم. اما يکبار ديگر نوشته‌تان را بخوانيد. اين اولين باري نيست که ديگران را بي‌جهت متهم مي‌کنيد. يکبار ديگر با نيش و کنايه گفته بوديد که لحن طومارمان شبيه آي تي اللهي‌هاي ايران است. با خود گفتم که منظور حدر تنها ذکر شباهتهاي نوشتاري بوده و يا شايد اين کلمه را به تازگي ساخته و الان موقعيتي پيدا کرده که مي‌خواهد به کارش بگيرد. اما در نوشته آخرتان گويا خيلي عصباني بوديد. همه را به يک چوب رانده‌ايد دوست عزيز. بگذاريد بي‌پرده با شما سخن بگويم. من هم اهل چاپلوسي و قرض دادن نان براي روز مبادا نيستم. اما دوست عزيز اينکه شما را ابوالبلاگر بدانند خيلي بهتر است تا خودتان هم خود را ابوالبلاگر بخوانيد. نگذاريد واژه ابوالبلاگر تبديل به واژه‌اي طنزگونه شود. يکبار ديگر متن طومار را بخوانيد. دقت کنيد که در آن به مسدود شدن سايتهاي شخصي مستقل هم اعتراض شده. نمي‌دانم چرا فکر کرده‌ايد که اين اعتراضها از جانب گروههاي خاصي هدايت مي‌شود؟ دوست عزيز اشتباه گمان برده‌ايد. اين طومار را من تنظيم کردم. اگر هم کمي فاصله تان را از ديگران کم کنيد، خواهيد فهميد که به جايي وابسته نيستم. دوستان ديگر هم زحمت ترجمه آنرا کشيدند که خوشبختانه آنها هم به جايي وابسته نيستند. بسياري از کساني که آنرا امضا کرده‌اند را مي‌شناسم. بايد بگويم که آنها هم به جايي وابسته نيستند و يا اگر هم باشند، هنگام امضاي آن، آزادي وبلاگها مد نظرشان بوده. خيليهايشان هم اصلا فيلتر نشده بودند، اما آنرا امضا کردند. تمام اين ماجرا حاصل يک تفکر جمعي بود. لحن شما را به هيچ وجه درک نمي‌کنم. لابد ادبياتتان ديگر ادبيات نوشته‌هاي اولتان نيست. مسايل ناگفته بسيار است. مسائلي که شايد فاصله‌ها و شايد تمجيد اطرافيانتان مانع رسيدنشان به گوشتان شده. مي‌خواهيد بشنويد؟ بگذاريد برخي را برايتان بازگو کنم. از من کينه به دل نگيريد. من را تنها يک راوي بدانيد. مي‌دانيد که مي‌گويند حسين فکر مي‌کند که مترادف فارسي وبلاگ مي‌شود سردبير خودم؟ مي‌دانيد که مي‌گويند اگر بهترين خدمت را براي وبلاگهاي ايراني بکني و حسين در آن نقش اول را بازي نکند، محال است که از آن حمايت کند؟ مي‌دانيد که مي‌گويند حسين عاشق شهرت است؟ مي‌دانيد که مي‌گويند حسين تنها فعاليتهاي خود و اطرافيانش را بزرگ مي‌کند؟ مي‌دانيد که...

من شايد با خيلي از اين مي‌دانيدها موافق نباشم. اما تمامشان را بارها به گوش شنيده‌ام. حسين عزيز، خيلي از ماها شروع وبلاگنويسي خود را مديون راهنماي ساخت وبلاگ شما هستيم. خيلي از ماها وبلاگتان را مي خوانيم. خيلي از ماها در فعاليتهاي شما مثل سايت صبحانه شريکيم و در آن مي‌نويسيم. اما کمي فروتن باشيد دوست عزيز. کمي ديد خود را گسترده‌تر کرده و خود را مانند سابق به وبلاگنويسان ايراني نزديک کنيد. اين سرزمين وبلاگستان، سرزمين سلسله مراتب نيست. اينجا هر کسي بهتر بنويسد، محبوبتر مي‌شود و هر چه مردم دارتر باشد، موجه‌تر. اين را هم بدانيد که شما خيلي خوش شانس هستيد که سکوت بزرگوارانه ديگران را در مقابل توهينهايتان نظاره‌گر مي‌شويد. دوست عزيز صريح مي‌گويم، ديکتاتور هيچ کجا محبوب نيست حتي در سرزمين وبلاگستان.

يک نکته را مدتهاست که مي‌خواهم بگويم که تا کنون به هزار دليل درباره‌اش سکوت کردم. هنوز يادمان نرفته است که براي تولد يکسالگي وبلاگها، پيشنهاد کاري مثبت را مي‌داديد. و باز يادمان مي‌آيد که براي آوردن مطلبي از نوشته‌هايتان در کتاب وبلاگستان، شهر شيشه‌اي تقاضاي حق‌التاليف کرديد. کما اينکه نويسندگاني که جوايز ادبي برده‌اند با تواضع مطلب خود را برايمان ارسال کردند و همانطور که مي‌دانيد خبر چاپ آِن کتاب چند روزي در صدر سايتهاي مميوفکچر فارسي و متافيلتر و بلاگدکس و سايتهاي مشابه بود و توجهي هم از شما برنيانگيخت تا به آن اشارتي کنيد، حال آنکه تاثير وبلاگهاي آمريکايي بر سياست آمريکا، تاثر شما را بر مي‌انگيزد. چه پاسخي بر اين تناقض‌هايتان داريد؟

مي‌دانم که اين نوشته را مي خوانيد. برايم مهم نيست که جوابي به آن بدهيد يا نه و اينبار هم با ناديده انگاشتن از کنارش بگذريد. اما حقيقتا انتظار دارم که کمي به اين نوشته‌ها فکر کنيد شايد رويه‌اي جديد را آغاز نماييد.

با احترام

۱۳۸۲ تیر ۲۰, جمعه

درباره سانسورهای اخير که دامنگیر وبلاگها شده، اعتراضی نوشته شد که از همه کاربرها، وبلاگنويسها و صاحبان سايت درخواست ميشه اونرو امضا کنن تا به نحوی جو بی‌تفاوتی که بين کاربران اينترنت به نظر می‌رسه، از بين بره. برای آگاهی از مفاد و امضای اين بيانيه اينجا کليک کنید. در ضمن اگه وبلاگ و يا سايت داريد، خواهش می‌کنم که لوگوهای زير را با کپی کردن کد زيرش، داخل صفحه‌تون قرار بدين.









شب خوبي بود ديشب. جاي اونايي که بي‌معرفتي کردن و نيومدن خالي. دم اونا هم که اومدن گرم. فرحزاد بود و شام و 15 تايي از بر و بچ وبلاگي و دات کام و غيره. کلي هم گفتيم و خنديديم. (اينا رو ميگم که دلتون بسوزه‌ها). پس چند تا هم اسم مس‌برم که عيشتون تکميلتر شه. D: و اما حضار:

من، سامان (روي جاده نمناک)، امير (حسابدار)، پژمان (يه وب خاک اينترنت)، عليداد (يه گاز سيب سرخ)، آرش (مستر هکس)، شيده (پينک فلويديش)، صنم (خورشيد خانوم)، امير (روزگاري که سپري مي‌شود)، آرش (آينه) و داداشش، دنتيست، محمد (جين جين)، بر و بچ سينما دات کام و کاپوچينو يعني خسرو و بقيه ، سارا درويش و عمو حميد عزيز که زودي رفت. هومممم چند تايي رو هم يادم رفته. اگه يادم اومد مي‌نويسم. ببينم دلتون سوخت؟ اگه نسوخت بايد بگم که احتمالا دل ندارين.

۱۳۸۲ تیر ۱۷, سه‌شنبه

شايد بهتره يه بار ديگه ازت بپرسم، فال قهوه... امروز چيز تازه‌ای تو فنجون نديدی؟ ببين... آینه رو بذار کنار. خودتم بذار کنارش. اونوقت مواظب باش که از غصه دق نکنی. وقتی سراشيبی شروع کرد به سُرخوردن زير پاهات، حتما نیمه دوم زندگيته که شروع شده. واقعا که بعضی‌وقتا فرصت نميشه سرم و مثل گاو بندازم پايين و برم! اینجوری خيلی بده. باعث ميشه که همه پارچه‌های قرمز رو ببينم!
وبلاگستان، شهر شيشه‌ای منتشر شد. توضيحی رو در اينباره توی سرگردون نوشتم. اينم سايت اختصاصی کتاب که اولين سايتی تو ايران هست که منحصرا برای يه کتاب ايجاد شده.



وبلاگستان، شهر شيشه‌ای



۱۳۸۲ تیر ۱۶, دوشنبه

کمی تا قسمتی ابری

اندرزگاه هشتم اوين اين روزها تعداد زيادی مهمون داشت. گناهکار و بيگناه و هزار و يک رنگ آدم، چند هفته‌ای رو با هم سر کردن. اونايی که تک و توک دارن آزاد ميشن حکايتاشون شنيدنيه. جوونای شونزده هفده ساله، چنان خاطراتی از اين روزا ميگن که آدم ياد اسرايی ايرانی ميفته که از عراق اومدن. بايد خيلی دلسخت باشی که صحبتاشون رو بشنوی و بغضت نگيره.

دو تاشون رو که گرفتن، با چشمای بسته بردن به يه باغی و طناب دار رو انداختن گردنشون و گفتن که اعتراف کنين به هر چی که ما ميگيم وگرنه می‌کشيمتون و بعدشم ميگيم که تو شلوغيها، تير خوردين.

يکيشون وقتی برای کتک نخوردن خودشو به غش ميزنه، دکتر ميارن بالای سرش و دکتره هم بعد از معاينه ميگه که چيزيش نيست. جريمه‌ش ميشه 5 روز زندون انفرادی و البته وقتی از اون سوراخ مياد بيرون که شيشه ميشکونه و ...

يکيشون رو وقتی که داشته ميرفته خونه عمه‌ش ميگيرن. يه ماشين لباس شخصی مي‌پيچه جلوش و ميندازنش تو صندوق عقب. اين بنده خدا هم فکر ميکنه که دزديدنش و شروع ميکنه به داد و فرياد که اونا پياده ميشن و تا ميخوره، ميزننش.

يکيشون وقت کتک خوردن، هر چی ميگه آقا جان نزنين به اين پام که عمل کردمش، نتيجه عکس ميگيره و از همونجا بيشترين ضربات رو دريافت ميکنه.

يه خانومی که برادرش رو گرفته بودن، تعريف می‌کرد که اومدن تو خونشون و همه جا و بازرسی کردن. حتی تو کامپيوتر برادرش رو هم وارسی کردن. بعدشم بهش گفتن که ميدونی اگه برادرت آزاد بشه، هیچ کجا کار نميتونه بگيره و بيکار ميشه؟ اون هم گفته من که ليسانسم رو گرفتم، مگه تونستم کار پيدا کنم؟ نشستم تو خونه. بذارين اونم بشينه همينجا.

بازار واسطه‌ها هم که گرمه ماشالله. يه سری که روابطی با بزرگان دارن، بين خونواده زندونيها ميگردن و تيغ مبسوطی ميزنن ملت رو. خدا حفظشون کنه.

از اون طرف يهو آمريکا تغيير موضع ميده و ميگه که ما نبايد تو مسايل داخلی ايران دخالت کنيم. چون ايران هم تو فلسطين يه شيتيل حسابی بهش داده و يهويي همه گروههای فلسطينی قرارداد آتش‌بس امضا کردن. از اين طرف هم لابد دست ايران رو تو عراق بيشتر باز ميذاره.

تموم اين شنيده‌ها (البته اگه شايعه نباشه) و مسايلی رو که اخبارش رسما اعلام ميشه اگه کنار هم بذاريم، به اين نتيجه می‌رسيم که هوای ايران کمی تا قسمتی ابری همراه با رعد و برق شبانه در 18 تير خواهد بود. (البته ممکنه که طبق معمول پیش‌بينی‌های هواشناسی کاملا برعکس اتفاق بيفته!)

۱۳۸۲ تیر ۱۰, سه‌شنبه



کليک براي درشتنمايي
برشي از هندوانه

کلافگي عرق کرده

و بادبزن حصيري مادربزرگم

نرم و متحرک

فرار کودکانه از چُرتهاي گرمازده بعد از غذا

و گاهي

تداوم آهنگين پنکه بي قفس

....

تن سپردن به رودخانه زير پل خشتي

و سر خوردن روي سنگهاي داغ

و...

خاطراتم سياه و سقيد تر مي‌شوند...