۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

لينک و لونک

- مدار صفر، يکي از شعراي منه که تو شماره چهار سياه سپيد منتشر شده.

- سايت اختصاصي عليرضا عصار.

- جامعه ايرانيان کاربران فناوري اطلاعات، يه سايت با يه کيلومتر اسم.

- باشگاه جوانان ايراني، يه جور فوروم يا تابلوي بحث فعاله تو همه زمينه‌ها.

- ياهو! يه سايته که خيلي سعي کرده شبيه ياهو باشه البته به فارسي.

- سايت آسمون يه بخشي داره با نام هنرمندان جوان. از اونجا ميشه آهنگايي رو ملت ساختن و خوندن گوش کرد. من از طلوع آبي خيلي خوشم اومد.

- يه سايت که بدرد کسايي ميخوره که به تناسخ اعتقاد دارن. اگه ميخواين بدونين که تو زندگي قبليتون کي بودين و چه ميکردين يه کليک رو اين لينک بکنين.

واسه من که گفت که زني بودم در جنوب ژاپن تو سال 1250 ميلادي (753 سال پيش) که شغلم يا چوپاني بوده يا سوارکار بودم يا جنگلبان. اما انگاري همه کسايي که تو همين روز به دنيا اومدن همين شغل و داشتن و همين ژاپنيه بودن.

۱۳۸۲ اردیبهشت ۷, یکشنبه

به سلامتي دانشگاه و مدرک هم رسما پولي شد. يه کم بيشتر از ۵ ميليون اِخ کنين بياد برين دانشگاه لذتشو ببرين. اي تف به اين...

۱۳۸۲ اردیبهشت ۶, شنبه

مسير

گيرم که راه را پيدا کرده باشم،

با چاه‌هايش چه کنم؟

و با کوره‌راههايي که راه مي‌فريبند؟

و زندگيم...

که درياچه‌ايست نا آرام، ناپيدا...

در انتهاي دره‌هايي بن‌بست...

پسِ پشتِ بيشه‌اي نامحدود!

تنگناي طاقتم را چه کنم؟

که پياله‌هاي سراب مي‌نوشد.

گيرم که راه را پيدا کرده باشم،

زبان تشنه‌ام را کجا بياويزم؟

و در کدام برکه کمي خيال بيابم...

که دلخوشي توشه‌ام باشد؟

۱۳۸۲ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

اصولا جلف ترين و مسخره‌ترين و شعاري ترين مجريهاي تلويزيوني دنيا تو همين صدا و سيماي خودمون پيدا ميشه. يکيش همين يارو واحديه که فقط بلده شعار بده. تو مراسم کمک به عراقيان جنگزده که امروز برگزار مي‌شد آقا اومدن و از يه آباداني جنگزده پرسيدن شما از مردم عراق کينه‌اي ندارين که حالا بهشون کمک مي‌کنين؟ ايشون هم طبعا فرمودن خير. جواب گهربار واحدي شنيدني تر بود: خب معلومه که نه... چون اين برادر جنگزده‌مون ميدونن که اونا که حمله کردن همه دست‌نشانده بودن.

من موندم تو حکمت اين کلام. ياالعجب. واحيرتا. ببينين خدا چي آفريده تو ايران زمين!

۱۳۸۲ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

کلمه

خدا کلمه را انداخت وسط

و سوت زد بازي شروع...

آدم شوت زد... شد حوا

حوا گرفت... شد هوا... اين هوا!

هوا جاخالي داد

شد کوه... دريا

ماه... ستاره



کلمه هنوز توي بازي‌ست

گيرم اينجا به شکل سر من

بزن... نمي‌ريزد... مي‌شود

هرچند که تو (...)



محمدحسن مرتجا

۱۳۸۲ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

تا چند مي‌توان لذت برد و دم برنياورد؟ لذت از خواندن نامه‌هاي ايگناسيو را بي اذن نويسنده‌اش با شما قسمت مي‌کنم.

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱, دوشنبه

همينجوري براي خودم

شايد اين حق من نباشد که به تو بگويم که هستي يا چه. اما گريزي نيست. گاهي آدم مجبور مي‌شود. بعضي کارها وقتي تکرار مي‌شوند مسلسل‌وار مثل آهنگي هستند که چند باره و هزار باره مي‌شنويشان و يکهو مي‌بيني که مجموع تکرارشان انگاري يک آهنگ تازه شده‌اند. انگاري يک چيز تازه به تو مي‌گويند يکباره و تو اينبار نمي‌تواني ساکت بنشيني. قطعش کني اگر و چشمهايت را هم ببندي و هر چقدر که بخواهي فکرش را نکني نمي‌شود. چشمهايت را محکمتر مي‌بندي از دفعه قبل اما انگاري تمام چين و شکنهاي مغزت را پر کرده. انعکاسش را توي خواب هم مي‌شنوي. تا کنون چقدر به خوابهايي که مي‌بيني فکر کرده‌اي؟ مرورشان اگر بکني مي‌بيني که خوابهاي با موسيقي يا نيوده‌اند ميانشان يا اگر بودند، انگشت شمار. آنوقت شايد مانند من به اين برسي که حتما آن موسيقي جايي از وجودت را اشغال کرده است. با تو عجين شده. با پوست و خون و گوشتت قاطي شده و حالا جزئي از سلولهايت است.

کارهاي آدمها هم بعضي اوقات مثل اين موسيقي مي‌مانند. کارهاي روزمره‌اي که هميشه انجام مي‌دهي با انجامش مي‌دهند به خودي خود آنقدر برايت عادي شده‌اند که توجهي نمي‌کني به آنها. اما به يکباره مي‌بيني که تماما شده‌اند همان آهنگ تکرارشونده که ناگهان پيغامي را به تو مخابره مي‌کند و باز نمي‌تواني ساکت بنشيني و به حرف مي‌آيي. و آنوقت هست که مي‌گويي چه خوب يا چه بد! اعتراض مي‌کني و مي‌آشوبي و عصيان مي‌کني. از اينکه کارهايت به تو وابسته نيستند و تو به آنها وابسته شده‌اي فوران مي‌کني. اولش مي‌خواهي فرار کني از آنها اما نمي‌شود. چشمهايت را محکمتر مي‌بندي از دفعه قبل اما انگاري تمام چين و شکنهاي مغزت را پر کرده. آنوقت شايد مانند من به اين برسي که حتما آن کار جايي از وجودت را اشغال کرده است. با تو عجين شده. با پوست و خون و گوشتت قاطي شده و حالا جزئي از سلولهايت است.

مي‌بيني؟ اينجاست که مي‌گويي به خود و يا ديگران و به کارهاي خودت يا کارهاي ديگران که تو حق نداشتي اينکار را با من بکني. که تنها بيايي و بروي. که مرا به خود بسته کني و بعد رهايم کني. که مانند يک زنداني فرار کني. چرا که من تو را زنداني نکرده بودم. تو بودي که مرا اسير خود ساخته بودي. که زندان اگر فرار کند، زندانيش را نيز لاجرم با خود به اين سو و آنسو خواهد کشاند و بيچاره زنداني بي چاره!

۱۳۸۲ فروردین ۳۱, یکشنبه

وصيت

نيمي از سنگ‌ها، صخره‌هاي کوهستان را گذاشته‌ام

با دره‌هايش، پياله‌هاي شير، به خاطر پسرم

نيم ديگر کوهستان، وقف باران است.



درياي آبي و آرام را

با فانوس روشن دريايي را، مي‌بخشم به همسرم





شب‌هاي دريا را، بي‌آرام، بي‌آبي، با دلشوره فانوس دريايي

به دوستان دور دوران سربازي که حالا پير شده‌اند، فکر مي‌کنم

يکي يا چند هم مرده‌اند.

رودخانه که مي‌گذرد زير پل، مال تو، دختر پوست کشيده‌ی من به استخوان بلور!

که آب پيراهنت شود، تمام تابستان.

هر مزرعه و درخت، هر کشتزار و علف را شش دانگ به کوير بدهيد

به دانه‌هاي شن، زير آفتاب

از صداي سه‌تار من

بندبند پاره‌پاره‌هاي موسيقي

که ريخته‌ام در شيشه‌هاي گلاب و گذاشته‌ام روي رف

يک سهم به مثنوي مولانا دو سهم به «ني» بدهيد

و مي‌بخشم به پرندگان

رنگها، کاشي‌ها، گنبدها

به يوزپلنگاني که با من دويده‌اند

غار و قنديل‌هاي آهک و تنهايي





و بوي باغچه را

به فصل‌هايي که مي‌آيند

بعد از من.



بيژن نجدي

بازداشت سينا مطلبي

سيناي عزيز(وبگرد) بازداشت شد. نوشته خودش قبل از رفتن، همسرش و حسين درخشان پس از بازداشتش رو در اين رابطه رو بخونين. اميدوارم به زودي آزاد بشه.

۱۳۸۲ فروردین ۲۹, جمعه

يک ترکه، صد نگاه

فرض کن که يک تکه چوب هستي. يک تکه چوب باريک به درازاي دو يا سه کف دست و با گره‌هاي کم و بيش متعدد. با پوستي نه آنچنان خشن که نوک انگشتان کسي را بيازارد و نه آنچنان که خوابشان کند. تنها يک تکه چوب که يکماهي هست که از شاخه جدا شده و روي زمين ميان صدها مانند خودش خوابيده است. آنوقت دوست داشتي که چه کاره باشي؟

مي‌توانستي همان ترکه‌اي باشي که براي شروع آتشي بکار مي‌برند. از همانها که چند تايش را روي کاغذها و برگها مي‌گذارند تا آتشي را درست کنند. سرآغاز يک آتش خوب که براي بريان کردن کبابي لازم است. مي‌توانستي ترکه‌اي باشي در دست کسي، که براي کشيدن خط روي زميني خاکي بکار مي‌رود. براي کشيدن تصويري از يک منطقه و براي نشاني دادن يا نقشه‌اي از خاکريز دشمن. مي‌توانستي جزئي از تعداد ترکه‌هايي باشي که کسي کلبه‌اي کوچک با آن مي‌سازد و بر روي کتابخانه‌اش مي‌گذارد. مي‌توانستي در دست کودکي باشي تا با آن لانه مورچه‌ها را به هم بريزد و از احساس به هم ريختن جماعتي منظم لذت ببرد. يا شايد قسمتي از فقرات يک بادبادک که ارکان استواريش ياشي و با او به آسمان سفر کني.

بگذار باز هم بگويم. مي‌توانستي ترکه‌اي باشي براي تنبيه يک کودک شيطان. از همانها که بر کف دستشان مي‌کوبند. معلمي يا پدري يا مادري. يا شايد بهتر بود براي تنبيه زيرانداز به کارت برند. تا پلشتي‌ها و خاک يکساله را در آغاز سال نو از رويش بزدايي. اما از اين ميان من دوست داشتم (اگر آن ترکه بودم) تنها يکبار مرا از وسط به دو نيم کند فردي که سالهاست بوي جنگل به مشامش نرسيده و از عطر ميانگاهم به سالهاي پابرهنگي کودکي بازگردد.

۱۳۸۲ فروردین ۲۸, پنجشنبه

داستان تپه‌اي تا خدا يه داستان خيلي کوتاه منه که توي شماره سوم هفته نامه الکترونيکي سياه سپيد منتشر شد. اگه دوست داشتين کافيه يه کليک کنين اينجا.
کلاهت را بردار بي تربيت، نمي بيني به حضور پادشاه رسيده اي؟

چهره گوردولو از هم باز شد. صورتي بزرگ و سرخ داشت که مخلوطي بود از نژاد فرانسوي و عرب، با لک و پيس هايي پراکنده روي پوست زيتوني‌اش. چشمان آبي ورقلنبيده، با رگهاي خوني، بيني خميده و لبهاي کلفت داشت، موهايش بيشتر به بوري مي زد ولي موج دار بود، ريشي زبر و پرپشت داشت که ميانش پر بود از پوسته خاردار بلوط و خوشه هاي سياه جو.

گوردولو شروع کرد به تعظيم کردن و سلام گفتن و يک ريز حرف زدن. همراهان اصيل زاده شاه که تا آن موقع جز فريادهايي شبيه نعره حيوان هاي وحشي چيزي از او نشنيده بودند، باورشان نمي شد که او بتواند حرف بزند. گوردولو پشت سر هم دولا راست مي شد، نيمي از کلمات را مي جويد، در جمله هايي که ادا مي کرد به تته پته مي افتاد، ناگهان از لهجه اي به لهجه ديگر مي رفت، حتي مي شود گفت از زباني به زباني ديگر، چه مسيحي و چه عرب. باري در اين مخلوط کلمات جويده و گفته هاي نامفهوم به طور خلاصه آنچه مي خواست بگويد تقريبا اين بود:

«با دماغم زمين را خم مي کنم، ايستاده جلو پاهاي شما به خاک مي افتم، و خودم را رعيت بسيار عالي مقام اعليحضرت بسيار بسيار حقير مي پندارم، به خودتان دستور دهيد، تا از خودم اطاعت کنم!»

قاشقي را که به کمرش بود سر دست بلند کرد و گفت:

«و هنگامي که اعليحضرت مي گويد: "من دستور مي دهم، من فرمان مي دهم، من مي خواهم"، و اين کار را به کمک تعليمي‌اش انجام مي دهد، مي بينيد، من هم تعليمي‌ام را بلند مي کنم و فرياد مي زنم: "مو دستور مي‌دُم، مو فرمان مي‌دُم، مو مِخوام، و شما سگ رعيت‌ها تا موقعي که هستيد بايد از مو اطاعت کنيد، وگرنه دستور ميدُم به چهارميختان بکشند، و تو، همين تو پيري، با ريش و قيافه پيرمردانه‌ات نفر اول خواهي بود!»

رولان که شمشيرش را از نيام کشيده بود، گفت: «اجازه مي دهيد اعليحضرتا با يک ضربه سرش را از تن جدا کنم؟»

باغبان سالخورده پادرمياني کرد و گفت: «اعليحضرتا من از طرف او از شما پوزش مي طلبم. اين يکي از آن ديوانه‌بازيهاي هميشگي‌اش است. موقع حرف زدن با پادشاه قاطي کرده است، ديگر نمي داند کي پادشاه است، خودش يا مخاطبش.»...

شواليه نا موجود - ايتالو کالوينو

۱۳۸۲ فروردین ۲۲, جمعه

من نمي‌تونم بفهمم بعضي چيزا رو. احتمالا زيادي خنگ شدم. چرا وقتي کسي حال و حوصلتو نداره، بهت مستقيما نمي‌گه؟ يکي از بدترين حالتهايي که مي‌تونه بهم دست بده اينه که چيزي رو بفهمم و خودمو بزنم به حماقت که چيزي رو نمي‌فهمم. خيلي عجيبه! اين اولين باري نيست که از اين اتفاقات برام ميفته. حتما يه جاي من اشکالي داره. يه جايي که هميشه از من پنهونه. هيچ وقت نتونستم بفهمم که چرا خيليها به سرعت ميان سراغم و از من خوششون مياد ولي به همون سرعت هم ازم فرار ميکنن. نميدونم... اين خيلي اذيتم مي‌کنه! بهتره يه کم بيشتر فکر کنم شايد بفهمم که مشکلم کجاست. فعلا هم نمي‌نويسم. يعني اينجا نمي‌نويسم. واسه خودم چرا. بدرود.

-مي‌خوام يه مهموني بدم.

- خوبه. چند نفر رو دعوت مي‌کني؟

- به اندازه مشروبمون.

۱۳۸۲ فروردین ۲۱, پنجشنبه

اين روزا يه سرويس جديد براي وبلاگ افتتاح شده به نام BlogSky شايد خيلي از شماها ديده باشينش. مزايايي که اين سرويس نسبت به پرشين بلاگ داره اينه که نظرخواهيش رو ميتونيد حذف کنيد و اينکه شما ميتونيد براي نظرخواهيش هم قالب بسازيد. در ضمن تبليغي بالاي وبلاگها قرار نميگيره (البته در حال حاضر) کاربرا ميتونن لوگوي خودشون رو در فضايي که در اختيارشون قرار ميگيره آپلود کنن. اما اين سرويس که نسخه آزمايشي خودشو فعلا در اختيار کاربرا گذاشته Ftp رو پشتيباني نميکنه (براي کسايي که ميخوان مثلا دات کام باشن اما پابليش رو از فضاي سرويس دهنده انجام بدن) و فقط دو جور قالب بيشتر نداره. واسه همين من دو تا از قالبهاي فارسي گردون رو براي اين سيستم هم آماده کردم. قالبهاي باغ و کهکشان. اميدوارم اونايي که ميخوان از اين سيستم استفاده کنن به مشکلاتي که با سرويساي ديگه داشتن برخورد نکنن و در ضمن از قالبهاي جديد هم خوششون بياد.

۱۳۸۲ فروردین ۲۰, چهارشنبه

بايد تمام زندگي يک اتفاق ساده باشد

يک اتفاق ساده بين ما و عشق افتاده باشد



تقصير آدم هست يا نه من نمي‌خواهم بدانم

حتا بهشتي را به سيبي گر غرامت داده باشد



مي‌شد مگر در ناگهانِ سرنوشت، آن اولين مرد

در گير و دار امتحاني اين چنين، آماده باشد؟



اين شرحِ پايانيِ عصيان نيست، يعني باز بايد

مردي ميان حسِ ممنوعِ کسي افتاده باشد



آه اي گناه عاشقي، اي عادت موروثي من

بگذار تا مُهر هبوطِ پاي من بر جاده باشد



-دور از شما -دنبال آن کولي‌ترين هستم که چون من

در سالهاي دور بي‌برگشت، عاشق زاده باشد



هر چند دور اتفاق سادگي‌هامان گذشته‌ست

بايد تمام زندگي يک اتفاق ساده باشد



بهمن 74- حامد پورشعبان -هزار کنايه در خاموشي اين حرف

۱۳۸۲ فروردین ۱۸, دوشنبه

فصلي براي نياز -۵

چشمهايش را که بست، سرماي پنج انگشت مينياتوري که در هيچ باغچه‌اي کاشته نشده بود را با پوستش بلعيد. لرزان و نا مطمئن.

- مرسي نيما.

- ...

پيکان زهوار در رفته‌اي که هر گوشه‌اش انگار ساز ناهماهنگ ارکستري کوچک بود همچون غذاي ماري خاکستري پيچ و خمهاي ناتمام جاده را مي‌پيمود. و با هر بار عوض کردن دنده، نفسهاي آسم‌گونه مي‌کشيد. سعي کرد تنها به سيمهاي کنار جاده نگاه کند که شکمهايشان از باد آبستن مي‌شد.

- چرا ساکتي؟

- نميدونم.

- اگه تو نبودي نميتونستم حالا حالاها از اونجا بيام بيرون.

- من کاري نکردم.

- چرا.

و بوسه اي بر دستش پاشيد. دست گويا که با رعدي پر از عصيان شلاق خورده باشد لرزيدو به جايي کنار همزادش پناه برد .

- کجا مي‌ريم؟

- يه جاي خوب. يه جايي که هيچکي پيدامون نکنه.

و بر سر جاده‌اي خاکي که بوي جنگل مي‌داد پياده شدند. خيلي دورتر از بوي قير کلبه‌اي گالي‌پوش به ناگاه از پس درختهاي پير سرکشيد. آفتاب آخرين رمقش در نورافشاني را ميان شاخه‌ها پرتاب مي‌کرد و همزمان ماه با سرخي گونه‌هاي عروسي باکره خجالت مي‌کشيد. هيزم‌ها هنوز بوي جدايي مادرشان را با جرقه‌هاي کهکشاني به مشام پراکنده مي‌کردند که چشمها با جدالي محکوم به فنا به خواب رفتند.

* * *

و صبح... مي‌داني... باران که بيايد، گاهي روز را هم چون شب خاکستري مي‌کند. باران که بيايد خاطره‌ها را مي‌روياند و گاهي هم غرقشان مي‌کند. باران که بيايد گاهي بيدار مي‌شوي و مي‌بيني که تمام آواها مي‌شکنند و حتي رد پايي هم باقي نمي‌ماند که نشاني گم‌شده‌ات را بيابي که تنها يک بغل ميهمان آغوشت بود و شايد خيالي بود که هيچگاه زندگي نکرد.

* * *

پايان

۱۳۸۲ فروردین ۱۷, یکشنبه

۱۳۸۲ فروردین ۱۴, پنجشنبه

فصلي براي نياز -۴

با تمام فريادهايي که حجم سرش را آکنده مي‌کرد، لباسش را پوشيد و گره مثلثي را روي زانوهايش به دنيا آورد و روي گردنش مرتب کرد. موهاي شبقش را ژل زد و دستهايش را شانه‌وار درونش کشيد. به مچ دستهايش از عطر کنزو کمي زد و مچ ديگر را رويش ماليد. عينکش را از روي ميز برداشت و روي دماغش کمي پايين تر از ابروانش نشاند و... تمام. رها نمي‌آمد و او بايد تنها به ميهماني مي‌رفت. مانند هميشه... جشن تولد بابک بود. از همکلاسيهاي دانشگاهيش. کادو را برداشت و شماره آژانس تاکسي را گرفت.

* * *

بعد از شام بود که زنگ خانه بابک را زدند. يکي از همسايه‌هاي خانه محمد و امير بود. امير به ميهماني نيامده بود و فقط محمد بود که با حرفي که پچ پچ گونه چهره‌اش را مچاله کرد به سمت کاپشنش رفت.

- بچه‌ها شرمنده. من باهاس برم. همسايه‌ها گفتن که کميته ريخته خونمون امير رو هم الان بردن اونجا. شما برنامتون رو بهم نزنيد. خدافظ.

* * *

آسمان اُخرايي بود و اندوه تمام جهان را به دوش ميکشيد. شبهاي هفته انگار همين امشب شده بود تماماً. سرد و سنگين و بسته. با نظمي در محدوده ثانيه مسير تا خانه را پيش گرفت و سوار باد خزر شد. کوچه را تمام نکرده گنجشکي کز کرده در کنج در خانه‌اي پيش لرزه‌هاي سرما را پرواز مي‌کرد. دلش يک سطر پرستوي ارديبهشتي را روي سيم آرزو مي‌کرد اما تنها چکه‌هاي باران بودند که نقطه نقطه افکارش را حجيم مي‌کردند. نگران ساکنان اوج آسمان بود و...

* * *

- خوش گذشت؟

- نه.

- چرا؟ شما که بهت بد نميگذره!

( بد نميگذره را آنطور مي‌گفت که نيش‌خند)

- حالا که نگذشت. شما که تشريف نياوردين. ما هم تنها طي طريق کرديم.

- با بعضيها حال نمي‌کردم توي مهموني.

- مثلا با کيا؟

- حالا بماند.

- منظور؟

- هيچ!

- هميشه يه تيکه بارمون ميکني . بقيشو ميبلعي. يا از اين چيزا نگو يا ميخواي بگي منظورت رو رک بگو.

- منظوري نداشتم.

- آره ميدونم. هه!

- حالا چي شد زود برگشتي؟

- هيچي. گويا کميته ريخته بوده خونه امير اينا و امير و يه دختر رو بردن مفاسد.

- جدي؟ چه جالب. دختره کي بوده؟ ميشناسمش؟

- نه. منم نميشناسمش.

- حالا اين چه ربطي به تو داشت که برگشتي؟

- همينجوري. حالم گرفته بود و با اين خبر بدتر شد. زدم بيرون.

* * *

حاضر بود سر هر کلاس دو برابر بماند اما الکترونيک را به اندازه يک آن نه. بي بهانه آمد بيرون و محمد را ديد.

- سلام ممد.

- سلام نيما.

- چه خبر؟ چي شده بود ديشب؟

- هيچي بابا. يکي از همسايه‌ها مي‌بينه يه خانومي مياد تو خونمون زنگ مي‌زنه کميته مياد. بعدش هم امير و دختري رو که مهمونمون بود مي‌برن.

- دختره کي بوده حالا؟ دوستش بود؟ (متنفر بود از وقتي که بايد خودش را به خنگي مي‌زد)

- نه بابا همسايه‌ها مادر خانوم مستاجر طبقه پايين رو ديده فکر کرده که بعله. بعدشم زنگ زده و اينا اومدن از بدشانسي سراغ امير.

- حالا چي ميشه؟

- هيچي قراره پدر مادر امير بيان و اوضاع رو رديف کنن.

- دوست دختر بوده؟

- نه. امير داشته از تهرون ميومده اينجا. اونوقت اين تحفه رو تو ترمينال ديده و آوردتش اينجا. حالا شده غوز بالاي غوز. همونه که مثلا پسرخاله‌ش بوده.

- عجب! که اينطور! کمکي از دستم برمياد؟

- آشنا نداري تو مفاسد؟

- چرا اتفاقا يکيو ميشناسم. دفعه قبل که سيزده به در بهمون گير داده بودن سر ورقي که تو اسبابمون بود با يکي آشنا شدم.

- ميشه کاري کرد که زودتر خلاص شيم؟

- بذار زورمو بزنم ببينم چي ميشه. خبرت مي‌کنم.

- اوکي. پس فعلا من برم.

- باشه. خدافظ.

- خدافظ.

* * *

ادامه دارد...

۱۳۸۲ فروردین ۱۳, چهارشنبه