۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه

اين کارتون گاليور هم براي خودش عالمي بودها. هر کدوم از شخصيتهاي اين کارتون هم واسه خودشون کلي شخصيتهاي عميق و جالبي بودن. هميشه ميشه مشابهشون رو دور و برت ببيني. دنيا پر از آدماييه هست که مثل اون يارو فکر ميکنن که هي ميگفت‌ من ميدونم ما برنده نميشيم. من ميدونم اون ما رو ميخوره. خلاصه همش نفس بد ميزد. از پادشاه لي لي پوت هم تن لش تر و شکمباره تر پيدا نميشد. بازم مثه خيلي از مردم. اون آدم بده، کاپيتان ليچ رو ميگم، اون هم که معلوم نبود چه پدرکشتگي با گاليور داشت، همش کارشکني ميکرد. مثه اين آمريکاي جنايتکار بود لامصب. اما جالبترين شخصيت اين کارتون از نظر من، فلرتيشيا بود. نمونه کامل يه دختر تو دل برو و طناز. من که تقريبا مطمئنم گاليور عاشق فلرتيشيا بود. اون قسمتش رو يادتونه که گاليور ميره يه مقدار از آبي رو ميهوره که قد مردم لي لي پوت ميشه؟ من همش دوست داشتم ببينم تو اون قسمت خلاصه گاليور چي کار ميکنه. طفلک فکر کنم ذوق مرگ شده بود که همقد فلرتيشيا شده. اما به نظرم اون قسمت سانسور داشت.

۱۳۸۱ مهر ۵, جمعه

اينم يه داستان دنباله دار جالب به نام بن لادن افسانه ای از بابک داد.
يه چيز جالب دارم واسه ايرونيهايي که خارج از کشور هستن. اونايي که دلشون واسه برنامه های مزخرف تلويزيون ايران تنگ شده و دوست دارن اونا رو تماشا بکنن. اونم بصورت مستقيم و زنده. کافيه تشريف ببرن گردون. تو ستون سمت راستش نوشته تلويزيون ايراني. (چي فکر کردين من به هر بهانه ای ميفرستمتون گردون) به هر حال اونجا سه تا لينک هست. که يکيش کانال 1 رو نشون ميده، يکيش کانال 3 رو و يکيشم مربوط به تلويزيون صدای آمريکاست. که اين آخريه 24 ساعته برنامه تصويری نداره و بيشتر راديوست. اينو توصيه ميکنم به کسايي که مثلا اين روزا ميخوان مسابقه فوتبال و بازيهای آسيايي ببينن. گرچه قاعدتا شبکه جام جم برای اونور آبيها برنامه رو پخش ميکنه. به هر حال بد نيست يه نگاهي به فيلمها و سريالهای اينوری بندازين اونوريها. راستي صفحه سرگرمي گردون هم افتتاح شد که البته شامل هر چي سايت ريز و درشت سرگرمي ايراني و خارجي ميشه. يه چيز ديگه. ما مخلص اونايي هستيم که بهمون لينک دادن. از بقيه هم خواهش ميشه انقدر شرمندم کنن که از خجالت بميرم.

جاتون خالي ديشب از ساعت 11 تا صبح ساعت 7 با بر و بچه های گروه جمع آوری کتاب نشسته بوديم پای ويرايش نوشته ها و مرتب کردن اونا. ساعت 10 صبح هم دوباره اومدم کافي نت. خلاصه الان جنازه متحرکم. در حال مرگ. حالا باز خوبه در راه کتاب بميريم. لااقل ميتونيم بگيم در راه اشاعه فرهنگ فوت شديم. چقدر دلم به حال خودم سوخت.
خيلي وقت بود که ميخواستم درباره لوگوهای گوگل بنويسم. اين لوگوی زير که به مناسبت چهارمين سال تولد گوگل هست، بهانه ای شد که امروز يه چند تا لينک درباه ش براتون بذارم اينجا.

توی اين صفحه ميتونين درباره طراح اين لوگوها يعني آقای Dennis Hwang همه چيز بخونين. عکس و بقيه تفصيلات اين جناب.

تمام لوگوهايي رو هم که گوگل به مناسبتهای مختلف بالای سايتش تا حالا گذاشته، ميتونين تو اين آدرس ببينيد. من که خيلي خوشم اومد.
گوگل چهار ساله شد. گوگولي تولدت مبارک.

۱۳۸۱ مهر ۴, پنجشنبه

اين عکسا رو ديدين؟ عکسهای چند تا از وبلاگيها تو کارگاه طراحان. اوني که پيراهن آستين کوتاه آبي خيلي کمرنگ پوشيده و لاغره و تو بعضي از عکسا الکي جدی به نظر ميرسه در حال بحث، چقدر شبيه منه؟!!!
اگه گفتين کجای دنيا بيشتر از جاهای ديگه عسل پيدا ميشه؟

عمرا بتونين جواب بدين. از همه بيشتر توی چت رومای ايراني عسل پيدا ميشه.
اطلاعيه رسمي

بدينوسيله به اطلاع ميرساند که سايت گردون جهت ادامه کار و پربار تر شدن، نياز به همکاري شما عزيزان خواننده و نويسنده دارد. شما ميتوانيد در اين راه ما را ياري کرده و پشتيبان ما در اين راه باشيد. لذا خوشحالمان خواهيد کرد اگر در سايت، صفحه و يا وبلاگ خود لينکي به گردون بدهيد. کد مربوطه را ميتوانيد از ستون سمت چپ برداريد و در مکان دلخواه قرار دهيد. مقالات، اخبار، نوشته ها، عکسها و مطالب خود را برايمان ارسال کنيد تا خود نويسنده گردون باشيد. از کمکتان براي پيشرفت گردون صميمانه سپاسگزاريم.



اطلاعيه غير رسمي

جون مادرتون يه حالي به اين سايت ما بديد. ما که چشمون آب نميخوره که مثلا سايت گويا لينک ما رو بذاره تو صفحه ش. روابطمون هم با بچه معروفاي روزنامه نويس همچين يه هوا بي رابطه ست. توصيه ما رو نميکنن به اين سايتها. خلاصه، لُب کلام: اگه يوخده من بچه خوبيم، شما خيلي ماهين که لينک گردون رو ميذارين تو صفحاتتون. البته اينجانب که نورهود باشه، کاملا درک ميکنه که اين کار يه کم سخته و شخص شخيص خودم عليرغم اينکه ميدونيم کاليبر اونجامون زياد بالا نيست معمولا تنبليمون مياد که از اين کارا بکنيم. اما به هر حال به هزار و يک دليل I NEED HITS. آي ي ي بچه معروفاي وبلاگستان بالا غيرتاً چند تا لينک بفرستين اينور. يک در دنيا صد در آخرت. خيرشو ببيني جوون. هر جور حمايت پذيرفته ميشود. مثلا اين دوست عزيز ما که ميبينين لطف کرده و شده اسپانسر گردون. تبليغ شرکتش رو داده به ما بذاريم تو سايتمون. ماهي هم شونصد تومن ميده به من که لينکشو بذارم هر جا که معقوله. يوخده ازش ياد بگيرين. اونقده ماهه که من خودم روزي صد بار ميرم سايتش رو ميبينم.

۱۳۸۱ مهر ۳, چهارشنبه

يکي از بهترين سايتهايي که برای مهاجرين ايراني به کانادا نوشته شده سايت Iran2Canada هست. اگه همچين خيالي دارين حتما ببينيدش.
فرض ميکنيم که يه پسري بود خيلي گوگولي بود. نه اينکه خوشقيافه بودا. نه. اما همچين يه هوا بچه خوبي بود. کلاس و لباس و تيپ و اينا هم حاليش ميشد. طفلکي بچه م خيلي هم اجتماعي بود. با هر تيپ آدمي ميتونست بپره. نه اينکه پرواز کنه ها. ميتونست رابطه ايجاد کنه. خدمت سروراي عزيز خودم عرض کنم که اين طفل معصوم تنها يه بدي داشت. اونم اين بود که خيلي پرتوقع بود توي يه مساله. اونم انتخاب يه دوست دختر به معني واقعي کلمه بود. يعني اينکه ميخواست هم دختره خوشگل باشه. هم با کلاس باشه. هم دوسش داشته باشه و هم يه چند تا چيز کوچولوي ديگه باشه. خلاصه اينکه کارش درست باشه هوار تا. يه روز که اين پسر گل داشت از خيابون رد ميشد، فکر ميکنين چي شد؟ دختر مورد علاقه اش رو پيدا کرد؟ نه. دختر مورد علاقه اش اونو پيدا کرد؟ بازم نه. به يه نتيجه رسيد؟ بايد بگم بازم نه. نميخواد اصلا شما نظر بديد. شمام با اين نظر دادنهاتون. يه روز که اين پسر گل داشت از خيابون رد ميشد، اصلا بهتون نميگم تا تو خماريش بمونين.
- ميدوني چيه؟

- نه نميدونم. چيه؟

- منم نميدونم.

۱۳۸۱ مهر ۲, سه‌شنبه

خب. مهلت ارسال مطالب براي کتاب به پايان رسيد. بعضي از دوستان عليرغم قولي که داده بودن مطالبشون رو ارسال نکردن. البته خيلي ها هم منت گذاشتن بر ما و براي کتاب خودشون مطلب ارسال کردن. از يه عده که انتظار استقبال نداشتيم، ايميلهاي محبت آميزي دريافت کرديم که ما رو دلگرم کرد. از يه عده هم که انتظار داشتيم از اين مساله استقبال کنن و بر خلاف صحبتهاشون که هميشه در جهت اشاعه فرهنگ وبلاگنويسي و وبلاگخواني هست ايميلهايي گرفتيم که جالب بود. شايد يه روزي همه اين ايميلهاي جالب رو تو يه وبلاگ براتون بذارم تا بخونين. به هر حال اين دسته از دوستان باعث شدن که ما انرژي بيشتري براي ادامه کار بگيريم. فعلا در حال مرتب کردن و کارهاي فني مربوط به طرح جلد و قطع کتاب و برآورد هزينه هستيم.

ديشب با چند تا از بچه ها مهمون دفتر طراحان و وحيد و مازيار عزيز بوديم. تا حدود ساعت يک شب نشستيم و حرف زديم و بحث کرديم و خنديديم. امروز هم اگه اتفاق خاصي نيفته ميرم ختم ماهپيشوني. ميدونم که خيلي از بچه ها هم ميان.

۱۳۸۱ شهریور ۳۱, یکشنبه

خروس
براي ماه پيشوني که مرا Noorhood ميپنداشت:

پرواز کن

پرواز کن به جايي که بر پيشانيت نشسته است

آنجا دوشنبه ايست که ميتواني برقصي

آنجا مهريست که ميتواني بويش را ببلعي

گلبرگهايت را به باد بسپار و پرواز کن

سر بر شانه فرشتگان بنه

و داغي را که بر دلت مانده

با فرشته ها تقسيم کن

بي دغدغه

پرواز کن

و خوش باش که ديگر تراکمي از لعنتي ها احاطه ات نخواهد کرد.

۱۳۸۱ شهریور ۳۰, شنبه

الان خبر مرگ ماه پيشوني رو خوندم. شوکه هستم. نميدونم چي بايد بگم. الان بايد بيشتر فکر کنم. چرا؟ کوهستان چرا؟ صفحه نظرخواهيش وا نميشه 241 نظر تا حالا. خيلي سنگينه.

تنها صداست که ميماند

روز و ساعت مراسم ختم روز سه شنبه - ساعت ۲:۳۰ تا ۴ - مسجدالرضا - ميدان نيلوفر - خيابان آپادانا
خب، خلاصه امروز وقت کردم برم نمايشگاه کامپيوتر. براي اونايي که اين نمايشگاه رو نديدن ميخوام يه تعريفي داشته باشم. از قديم گفتن وصف العيش، نصف العيش. نمايشگاه کامپيوتر مکانيست پر از تلويزيونهاي فلترون در اندازه هاي مختلف و بيشتر عظيــــــــــــــــــم که همشون در حال پخش کليپهاي گروه موسيقي آريان هستند. يکي از اونا هم يه کليپ ازش پخش ميکرد که شعرش رو يکي از بلاگرا گذاشته بود تو وبلاگش با متن و اينا که يادم نيست کي بود. والله ما که انگليسيشو با اينکه زير نويس داشت زياد نفهميديم. آخه ميدونين چيه؟ ميدونين که من شماليم. لهجه انگليسيم هم مال شمال آمريکاست. زياد زبون اين يارو رو نفهميدم. فقط يه شعري بود درباره بارون گويا. توش پر از بارون و Rain و از اين حرفا بود. کليپشم خداييش از کليپاي اينور آب و اونور آب بهتر بود. يه پسر خوشتيپ که مسلما محمدرضا گلزار نبود داشت به شيوه جرج مايکلي ميخوند. کل کليپ هم تو خارج فيلم برداري شده بود. فقط جاي بامزه ش اين بود که دختره با مانتو توي خارج بالا پايين ميرفت و پسره خوانندهه هم جلوي دختره آواز ميخوند و خودش رو پاره پوره ميکرد. اما در کل باحال بود. ميگن سي ديش رو تو مجتمع کامپيوتر پايتخت دارن. اما از هر چي که بگذريم از شاهپرکهاي توي نمايشگاه که نميتونيم بگذريم. مناظر بسيار چشم نواز و دلاويز بودن. من که دلم هي الکي آويزون ميشد. اما خب چه کنيم. من يکي کبريت بي خطر از آب در اومدم. اونقدر بي خطر که فقط به درد خلال کردن دندون ميخورم. خلاصه کلي تريپ مهندسي گذاشتم و کلمات قلمبه سلمبه با مسئولين غرفه ها رد و بدل کردم و اين حرفا که بگم ما هم بعـــــله. اما مسخره ترين چيزي که ديدم يه سيستم تجارت الکترونيک بود که داشتن واسش تبليغ ميکردن. يه کم پرس و جو کردم ديدم مسئول مربوطه گفت که اين اول بايد قانونش تصويب بشه بعدش نرم افزارش طراحي بشه تازه بعدش راه بيفته. يه چيزي تو مايه هاي بزک نمير باهار مياد. بعدش هم که با يه حساب سرانگشتي براي هزارمين بار به اين نتيجه رسيدم که دکه هاي مواد غذايي و اغذيه توي نمايشگاه از هر چي کافي نت و آی اس پي هست بيشتر سود ميکنن. يکي دو تا از بچه هاي دوران دانشگاه رو هم ديدم. بعضي هاشون جزو بازديدکننده ها بودن و بعضي هاشون هم غرفه دار توي مادايران و ايران نارا و از اين جور جاها. همه هم ماشالله با کراوات و شيک و پيک. آدم توي اينجور نمايشگاهها فکر ميکنه رفته نمايشگاه سبيت و جيتکس و اينا. خلاصه همه خيلي خارجي بودن. حاصل گردش نصف روزه از اين نمايشگاه چند تا کاتالوگ بود که به لعنت خدا نمي ارزه. هداياي تبليغاتي هم که از ما فقط دلبري کردن و نصيب از ما بهترون شدن. تو تبليغات هم پارتي بازي حرف اول رو ميزنه. البته تحفه اي هم نبودن اما هداياي Canon خداييش توپ بود. قرعه کشي هم داشت. Canon، شش تا پرينتر جوهرافشان و سه تا اسکنر قرعه کشي کرد که طبق معمول من هر نه تاش رو برنده شدم ( آخه من خداي شانسم ). يه چند تايي هم عکس گرفتم که فردا ميذارم تو گردون. تازه ساعت ۷ رفتم يه دست کله پاچه جاي صبحونه و ناهار و شام زدم جاتون خالي. بعدشم که طبق معمول اومدم کافي نت تا برسم به کارام. يه زنگي هم به بابام زدم لاهيجان که روز پدر رو تبريک بگم و اين حرفا. حالا هم ديگه کم کمک برم خونه تا ببينم کي خوابم ميبره. بدرود.

۱۳۸۱ شهریور ۲۷, چهارشنبه

- ديگه واسه ت تره خورد نميکنم.

- پس لطفا اين سيب زميني ها رو پوست بگير.
راستي ديدين خورشيد اينبار از کجا طلوع کرده؟
پارس وب يکي از مزخرفترين سرويسهاي هاستينگ رو توي ايران ارائه ميده. مزخرفترينه. دليلش هم چند ماه تحمله منه که واقعا جونم رو به لبم رسوندن. هر دفعه به يه بهانه اي آدم رو داون ميکنن. البته تقصير هم ندارن. اين قانونه ايرانه که فروشنده تعهدي عملي در قبال خريدار نداره. بهانه هاشون هم خيلي باحاله. آدم رو دقيقا درازگوش فرض ميکنن. فکر ميکنن مشتريهاشون توي مغزشون پهن بار کردن. انگار فقط خودشون از کامپيوتر و سرور و هاستينگ و دومين سرشون ميشه. اين آخرين باره که تحمل کردم. هنوز سايتم داونه. دفعه بعد اگه همچين اتفاقي بيفته قطعا هاستم رو عوض ميکنم.

۱۳۸۱ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

استاد عبدالله اسکندري که به حق يکي از بهترين چهره پردازها يا همون گريمورهاي ايرانه يک سايت اختصاصي داره که عکسهاي بسيار جالبي از بازيگراي معروف ايراني داره در گريمهاي مختلف. حتما ببينيدش مطمئن باشيد کليکتون رو حروم نکرديد.
- سلام خانوم

- سلام آقا. بفرمايين

- من يه معلم هندسه ميخواستم

- شما؟

- عرفاني هستم

- براي کي؟

- براي حدوداً اول مهر

- موردي نداره. آدرس و شماره تلفنتون رو محبت کنيد

- بله يادداشت بفرمايين. xxx-xx xx

- باهاتون تماس ميگيريم



اشتباه نکنيد. اين يه هيچ وجه مکالمه يک دانش آموز با يک آموزشگاه علمي نيست. اين دقيقا مکالمه رمزي يک پسر جوون با فرديه که مسئول پاسخگويي به تلفن يک خونه عفافه (البته نه خونه هاي عفاف با مجوز) که چند ساعت پيش جلوي چشم من صورت گرفت.
ديشب اومده و نيومده، رسيده و نرسيده رفتم تا به جايزه مسابقه نام وبلاگ آنسوي مه فعلي و طوطي و صاحبش قبلي برسم. خستگي هم حاليم نبود. نميشه که از چلوکباب سلطاني گذشت ميشه؟ به هر حال اينروزا دائم تو حرکت بودم. پريروز با ماني عاليجناب کرم و پژمان يه وجب خاک اينترنت بودم. مسافت طي شده بسيار زياد بود. فکرشو بکنيد از سر گاندي تا ظفر پياده رفتيم. بعدش از اونجا تا کافه شوکا هم پياده رفتيم. از کافه شوکا تا پارک ملت و از پارک ملت تا ميدون ونک بازم پياده رفتيم. بعدشم اومدم کافي نت و يکي دو ساعت کار کردم و بار و بنديلم رو جمع کردم رفتم به سمت لاهيجان و صبح که رسيدم رفتم اداره نظام وظيفه. تا ظهر اونجا بودم. از اونجا هم اومدم خونه و ناهار خوردم و دوباره حرکت به سمت تهران. از ميدون آزادي به چهارراه وليعصر و از اونجا به رستوران شانديز جردن. به هر حال اين مورد آخر جاتون خالي بود واقعاً. پدرام يه جور ديگه و تلخون، رضا عرايض و هم وبلاگيش بنفشه، ايرج آنسوي مه (طوطي و صاحبش) و من و اينجانب و خودم و نورهود و عصيان و نيما.

يکي نيست به من بگه خسته نباشي با اين همه تحرک؟
نهمين جشنواره بين المللي عروسکي تهران از يکشنبه شروع شده و تا جمعه ادامه داره. ديروز خواهرم هم توي سالن شماره دوي تئاتر شهر اجرا داشت. نمايش حسن کچل نمايشي بود که ديروز دو تا اجراي عمومي و يه اجراي اختصاصي براي گروه نمايش اتريشي داشت.

اگه مايل هستيد که زمان و مکان نمايشهاي عروسکي و اطلاعات ديگه اي در اين زمينه داشته باشد، ميتونين به صفحه هنري سايت گردون مراجعه کنيد.
پريشب. ساعت يک و ربع که داشتم ميرفتم لاهيجان. توي ميدون آزادي وايساده بودم که ماشين سواري پر بشه. يه پيکان رو ديدم که حدود ۱۵ تا بچهُ از اين بچه هاي دعا فروش رو سوار کرده بود تا ببرتشون. حتي صندوق عقبش هم پر بود. رانندش هم يه ظاهر شيک و پيکي داشت. واقعا هيچکي نيست که اينا رو پيگيري کنه ببينه سرشون به کجا وصله؟

۱۳۸۱ شهریور ۲۳, شنبه

مجموعه ای از تصاوير هنرمندانه. اگر دوست دارید طرحهای زيبايي مثل طرح زير ببينيد کافيه روی عکس زير کليک کنيد.

نتهاي نصفه

سوار بر امواج

زمزمه هاي آسماني را

براي انديشه هاي خاکي

به ساحل ميريزند

يار، يار، يار

فراموش نکن

ما پيماني نبسته ايم

ما سفره اي در برابر نداشته ايم

ما ميان ابرها

سفر نکرده ايم

از کسي نپرسيده ام

تَنگ در بر گرفتن

معناي عارفانه اي دارد؟

راستي

مگر نمي بيني

که فرشته ها مينوازند

آرام آرام

و هاله اي از موسيقي کهنه

ما را در بر ميگيرد

و ما در هم خواهيم آويخت

گوش کن

فرشته ها مينوازند

با سازهاي شيشه اي

و از آهنگ سازشان

ابرها متلاطم ميشود

باران ميبارد

باران

و تنها نتي کوچک کافيست

تا هر چه آهنگ سراب

رنگ ببازد

صميمانه ميگويم

مرا دوست بدار

اي آشناي فصلهاي کودکي

من تنها صدايم را ارمغانت آورده ام.

۱۳۸۱ شهریور ۲۲, جمعه

يکي از روزاي اين هفته قرار بوده که به خاطر جايزه مسابقه وبلاگ طوطي و صاحابش بريم چلوکباب بخوريم. الان فهميدم که همون روز بايد لاهيجان باشم. شش ماه معافي که از اداره نظام وظيفه گرفته بودم تموم شده و ميخوام براي شش ماه ديگه تمديدش کنم. اگه فقط بتونم تا آذر ماه اين معافي رو کشش بدم، سن پدرم ميرسه به شصت و ميتونم معافي دايمي بگيرم. اونوقت ميشه پاسپورت گرفت و رفت. به هر حال گويا از چلوکباب افتاديم.
اين روزا کمتر مينوشتم. شايد به خاطر اينه که يه درگيري با خودم دارم. هر وقت صفحه رو وا ميکنم و شروع ميکنم به نوشتن، بعد از اينکه چند خطي مينويسم همه ش رو پاک ميکنم. البته اين حسيه که گاه و بيگاه ممکنه به هر کسي دست بده. اما وقتي براي من پيش مياد باعث ميشه که يه ترمز اساسي توي تموم کارام اتفاق بيفته.

بعضي وقتا دلت نميخواد که چيزي به کسي بگي. بعضي وقتا از خودت خجالت ميکشي. بعضي وقتا احساس ميکني دلت مرده. اگه علتشو بدوني نصف مشکلاتت حله. چون علت رو اگه پيدا کردي راه درمانش هم پيدا ميشه. مساله بزرگ جائيه که ندوني علت هم چيه. من ميتونم بفهمم چرا بعضي از آدما خودکشي ميکنن. عملشون رو تاييد نميکنم. اما ميفهمم آدمي که به بن بستي رسيده و نميدونه که به چه گناهي اونجا گير افتاده، تنها راه رو پروازي ميدونه که با کشتن خودش حاصل مياد. بن بست فکري، روحي و يا هر کوفت و درد و زهر مار ديگه بزرگترين و حل نشدني ترين مشکل آدماست. بن بستهايي که بعضي از ديوارهاش رو خودشون ساختن بعضي هاش رو هم ديگران.

۱۳۸۱ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

کسي يه کار مناسب واسه من سراغ نداره؟ اگه سراغ دارين لطفا ميل بزنين.

اينم مشخصات:

سن:28

تحصيلات: ليسانس

رشته / گرايش: کامپيوتر / نرم افزار
امروز خيلي کلافه هستم. مثه برج زهرمار نشستم پشت ميز و کسي از يک کيلومتري منم رد نميشه. دلم ميخواد هي غرغر بزنم. اما از اونجايي که دور و بريهام ميدونن که اينجور مواقع بهتره دور و بر من نيان و متاسفانه هنوز کسي که با اين اخلاق من آشنا نباشه پيداش نشده، موندم که دق و دليمو سر کي خالي کنم. امروز تا دلتون بخواد کلافه و عصبي و اخمو و عوضي شدم. مدام کلمه هاي ناجور توي کله م ميچرخن. فردا بايد دويست تومن بدم به يه کسي که بطور غير منتظره اين پول رو از من ميخواد. منم تا حالا نتونستم يه قرون جور کنم. سرم درد ميکنه. خونه رو هم بايد تا آخر شهريور تخليه کنم. هنوز نتونستم يه خونه مناسب پيدا کنم. عصر کلاس زبان دارم. هيچي نخوندم. شش ماهه که يه لحظه هم استراحت نداشتم. تا حالا ناهار نخوردم. دلم ميخواد کله م رو بکوبم به ديوار. يه کلوم. دلم به هيچي خوش نيست. حالم از همه چي بهم ميخوره. دلم ميخواد فرار کنم. فرار. چرا امروز همه چيز اينجوريه؟ بن بست. خسته شدم از بس به خودم گفتم اينم ميگذره، تحمل کن. خلاصه همه چيز تموم ميشه. درست ميشه. يه مشت کلمه پلاسيده که واسه دلخوش کنک هم به درد نميخوره. اي کاش ميشد يه جورايي از اين خراب شده فرار کرد. لعنت. همه فکر ميکنن که از اين نورهود ديوونه خل و چل تر و بي غم تر پيدا نميشه. اما زهي خيال باطل. مرده شور خودم و با اين بدشانسيها ببره. اصلا اين نوشته ها به چه دردي ميخوره؟ دردي رو دوا ميکنه؟ عمراً. بهتره تمومش کنم. حالمو که بهتر نميکنه. خداحافظ.

۱۳۸۱ شهریور ۱۸, دوشنبه

پژمان يوسف زاده يه وبلاگنويس ايراني الاصله که تو آمريکاست. وبلاگ جالبي داره به زبون انگليسي به نام PejmanPundit. گرچه که من زياد ازش سر در نميارم اما بايد جالب باشه. لينکشو ميذارم اينجا. فکر ميکنم پدرش يه پرفسوری چيزی هست تو رشته پزشکي. آقا پژمان اگه ما رو ميبيني سلام.
دکترين وبلاگي نورهود

بخش پنجم: داستان باستان قسمت دوم

پ: چي شد که دوباره بيل گيتس اومد سراغتون؟

ن: داستان از اونجايي دوباره شروع شد که خبر کامپيوترهاي پيشرفته من به گوشش رسيد. خيلي دوست داشت که از کار اونا سر در بياره. حتي رفته بود زبون فارسي ياد گرفته بود که بتونه يادداشتهاي منو بخونه. غافل از اينکه من تموم نتهام رو به يه زبون تشکيل شده از صفر و يک نوشتم. اسمشم گذاشته بودم زبان ماشين. بيل که سهله هفتصد تا از جد و آبادش هم نميتونست از اون سر در بياره. بعدا براي اينکه سر به سرش بذارم يه خورده کار و براش ساده تر کردم. به اين ترتيب که نتهام رو تبديل کردم به زبون اسمبلي که يه خورده قابل فهم تر بشه براش. همون باري که اومد سراغم، با ديدن اين يادداشتها زير لب ميگفت پنجره پنجره. اون موقع نفهميدم که چي ميگه. به هر حال فقط به من گفت که ميخواد يه کاري کنه که هر کسي با خريد يکي از کامپيوترهاي من يه پنجره هم از اون بخره. ولي من اصلا نميتونستم درک کنم که چه جوري ميخواد اين کار رو بکنه.

پ: جريان ويروس ها چي بود؟

ن: ويروس ها رو براي اولين بار سال ۱۳۶۵ بهش فکر کردم. ايده اون از اونجايي به ذهن من خطور کرد که من نمره رياضيم رو شدم ۹. اين براي من خيلي افت داشت. به هر حال من ميدونستم که موضوع از کجا آب ميخوره. من يه کامپيوتر به مدرسمون فروخته بودم. اما چون قبلا اين سازمان سيا دستور داده بود که تموم لوازم دست دوم مورد نياز من از تو بازار به قيمت گزاف خريداري بشه، من مجبور شدم به جاي بخاري برقي از يخچال استفاده کنم. اونا هم با من لج کردن و نمره رياضيم رو کم دادن. البته اين وقتي بود که من بطور موازي در حال اثبات اين بودم که عدد اول وجود نداره. و بر همين اساس تمام مسايل رياضي رو بر اساس همين قانون حل ميکردم. به هر حال مدير مدرسه مخالف اتصال کامپيوتر به اينترنت بود و من هم ميخواستم از اون طريق نفوذ کنم و نمره هام رو عوض کنم. ولي با اين تصميم اين کار غير ممکن شده بود. اين بود که تصميم به نوشتن برنامه اي گرفتم که خود به خود شروع به پاک کردن حافظه کامپيوتر ميکرد. و اون رو به کار بردم تا تموم اطلاعات از جمله نمره هاي من از روي کامپيوتر مدرسه پاک شد. البته بعدها اين ايده رو روي اينترنت هم گسترش دادم و قابليت تکثير رو هم به اون اضافه کردم.

پ: بيل تو اين فاصله چه کار کرد؟

ن: هيچي اونم پنجره هاي خودش رو توي برنامه اش تعميم داد و Windows رو ساخت.

پ: فعاليت هاي ديگه شما چي بود؟

ن: من کلا کار خاصي نکردم. به جز اينکه سيستم گفتگوي اينترنتي رو راه انداختم که حالا معروف شده به چت. و چند تا کار ديگه از جمله شروع به نوشتن خاطراتم تو اينترنت.

پ: همون چيزي که الان معروف شده به وبلاگ؟

ن: دقيقا. اينکه اين سيستم همه گير شد و حالا تقريبا همه ازش استفاده ميکنن کار من بود. اولين وبلاگ دنيا رو من ساختم.

ادامه دارد...

۱۳۸۱ شهریور ۱۴, پنجشنبه

تاریخچه ایجاد علوم انفورماتيک از زبان ایجاد کننده آن شاید یکي از جالبترين مسائلي باشد که شما ميخوانيد. تاریخچه اين علوم به اينصورت اولين بار است که در جهان منتشر ميشود. نگارنده در مصاحبه اي که با مجله پي سي مگزين داشته، گوشه هاي تاريکي از تاريخ اين علم را عيان ساخته است. به دليل طولاني بودن مطلب اين مصاحبه ممکن است در چندين قسمت منتشر شود. بخوانيد و بينديشيد.

دکترين وبلاگي نورهود

بخش پنجم: داستان باستان قسمت اول

پ: سلام آقاي نورهود. بعنوان اولين سوال ازتون ميخوام که به ما بگيد چطور شد با کامپيوتر آشنا شديد؟

ن: سلام. راستش بهتره سوالتون رو اصلاح کنيد. من با کامپيوتر آشنا نشدم. در اصل اون بود که با من آشنا شد.فکر ميکنم حدوداي سال ۱۳۶۱ بود. اون موقع تقريبا ۲ سالي ميشد که من با ماشين حساب آشنا شده بودم. هميشه وقتي توي درس رياضي به مشکلات پيچيده بر ميخوردم، ماشين حساب بابام رو ور ميداشتم و سعي ميکردم که مسايل رو از اون طريق حل کنم. فکر کنم سومين باري بود که باهاش کار ميکردم که يهو يه دود آبي رنگ از پشت ماشين حساب بلند شد و ديگه کار نکرد. محاسبات اونقدر پيچيده بود که اين ماشين حساب کم آورد. بابام که اينو ديد رفت و برام يه دونه پيشرفته ترش رو خريد و از اون به بعد من کارام رو با اون انجام ميدادم. بعد از يه ماه من تونستم اولين برنامه رو با اون ماشين حساب بنويسم. اونم به زبون جي دبليو بيسيک. اين زبون رو من در عرض 15 روز طراحي کردم. و تونستم باهاش برنامه ای بنويسم که در عرض ۰7/0 ثانيه فاصله بين نوک دماغ مجسمه ابوالهول رو تا شست پای مجسمه آزادی حساب کنه. بعد از شش ماه براي اولين بار تونستم ۳ تا ماشين حساب رو از طريق پورت به هم وصل کنم و اونا با هم اطلاعات رد و بدل ميکردن. اين يه کشف بود که در اون مقطع فقط به درد تقلب تو جلسه امتحان ميخورد. متاسفانه هيچکي جز خودم نميتونست با اونا کار کنه. تا اينکه به فکر افتادم يکي رو پيدا کنم که بتونيم از اين کشف استفاده کنيم. اما چون اون زمان جنگ بود و معمولا نامه ها توي راه گم ميشد به اين فکر افتادم که از طريق اين کشف فاصله ها رو به هم نزديک کنم. اين بود که با يه مقدار صفحه کلاچ و چند تا پيچ و مهره و تعدادي آهنربا تونستم يه فضا درست کنم که ميتونست اطلاعات رو توي خودش ذخيره کنه. و به دنبالش قسمتي از اون رو بصورت صندوق ذخيره براي روز مبادا نگه داشتم. يکي از روزها که داشتم به يه چيز جالب فکر ميکردم و ماشين حسابا رو به تلفن خونمون وصل کرده بودم که ببينم ميشه از اون طريق پول تلفن رو بصورت اتوماتيک حساب کنم، ديدم که يه صداي جلينگي اومد و يه چيزي افتاد توي قسمت صندوق. وقتي که بازش کردم ديدم يه فايل متنيه که توش نوشته We speak across time and space. . . . May the new power promote peace between all nations اين براي من خيلي عجيب بود. براي يه لحظه فکر کردم که يه نفر پشت خط تلفن گير کرده و چون من تلفن رو از پريز جدا کرده بودم و ماشين حسابا رو به هم وصل کرده بودم و احتمالا برنامه کامپايلري در حال اجرا بوده که داشتم براي يه زبون پيشرفته تر به اسم سي مينوشتم. و اين برنامه امواج صوتي رو به کلمه ها ترجمه کرده. اين حتما يه کشف تازه بود که بصورت اتفاقي صورت گرفته. اما چرا انگليسي ترجمه کرده بود؟ اين يکي از بزرگترين سوالات من در سن هشت سالگي بود. يکساعت بعد که تمام برنامه ها رو از اجرا خارج کرده بودم، فايل ديگه اي رو توي همون صندوق مشاهده کردم. محتواي اين يکي از اين قرار بود: Halo? Do You Here Me اين نميتونست يه آدم پشت تلفن باشه. يهو يه چيزي توي ذهنم جرقه زد.

پ: يعني اين پيامها پستهاي الکترونيک بودند؟

ن: بله. اون شخص کسي بود به نام بيل که از آمريکا اون پيغام رو فرستاده بود. بعدها کلي درباره اين شخص صحبت خواهم کرد. اون کسي نبود بجز بيل گيتس.

به هر حال ما تا مدتها با هم از اين طريق به رد و بدل پيغام ميپرداختيم. معمولا اون سوالاتي که داشت از من ميپرسيد. اما متاسفانه کاربرد اين شبکه براي من نفعي نداشت. درسهايي که اونا توي مدارسشون تدريس ميشد کاملا با دروس ما متفاوت بود و اصلا نميشد از اين طريق تقلب کرد. اشکال کار وقتي نمود بيشتري پيدا کرد که فهميدم مدير مدرسمون اجازه نميده که از خط تلفن سر جلسه امتحان استفاده کنم.

پ‌: شبکه اينترنت چه طور بوجود اومد؟

ن: تا مدتها کار من و بيل اين بود که به اطرافيانمون طرز کار با اين شبکه رو ياد بديم. اما بيل خيلي کمتر به اين کار علاقه نشون ميداد. اون عشق وافري به پنجره ها داشت. اصولا اون دنيا رو از پنجره خودش ميديد. و در حاليکه من داشتم روي توابع هيپربوليک و منحنيهاي بي اسپلاين کار ميکردم. اون يه دوره آموزش براي ساخت در و پنجره رو ميگذروند. از همون موقع به فکر تجارت افتاد تا خودش اين دوره هاي آموزشي رو همه گير کنه و از اون راه پول در بياره. دوره هاي آموزشي که بعد ها به مدارک مايکروسافت مشهور شدند که به تفصيل درباره اش صحبت خواهم کرد.

بعد از حدود يکسال و نيم کار روي اين شبکه ها، بيل تمام اطلاعاتي رو که مشترکا روش کار کرده بوديم فروخت به ناسا. من اصلا ازش انتظار نداشتم. اينو قبول دارم که بيل کله اش خوب کار ميکرد. ما با هم قراردادي امضا کرده بوديم که تا به نتيجه نرسيدن کامل پروژه اون رو فاش نکنيم و فعلا به فکر کسب درآمد نباشيم. اما بيل زير قراردادمون زد و همه چيز رو فروخت. منم نميتونستم کاري بکنم. هنوز بحث امضاي الکترونيک آغاز نشده بود.

پ: بيل گيس با پولي که بدست آورد چي کار کرد؟

ن: اينجور که من گاهگداري ازش خبر ميگرفتم، يه گاراژ تاسيس کرد. اونجا با همون ماشين حسابا حساب کتابش رو انجام ميداد. مثه اينکه با يه نفر که صافکاريش خوب بود رو ماشينا با دقت کار ميکردن و ريزترين چاله چول هاي ماشين رو ميگرفتن. اسم گاراژش رو گذاشته بود ميکروصاف. اونجا داشت کار و بارش سکه ميشد ولي هنوز دست از سر پنجره ها بر نميداشت. در کنار صافکاري رو پنجره سازي هم داشت به جاهايي ميرسيد. اون به تکنولوژي ساخت پنجره هايي دست پيدا کرده بود که کنار هم و روي هم توي هم باز ميشدن. اونم با فشار يه دکمه.

پ: شما در اين مدت که بيل گيتس داشت به ميکروصافش ميرسيد چکار ميکرديد؟

ن: من داشتم سعي ميکردم که ماشين حسابهاي پيشرفته تري درست کنم. سال ۱۳۶۳ بود که موفق شدم اولين ماشين محاسب واقعي رو درست کنم. اسمش رو گذاشتم کامپيوتر. اين بهترين چيزي بود که تا اون زمان اختراع شده بود. تقريبا تمام قطعاتش رو از وسايل دور انداختني درست کرده بودم. ماشين تحرير مادرم، تلويزيون مبله اي که تو زيرزمينمون بود و بخاري برقي پدربزرگم اجزاي تشکيل دهنده اش بودن. همون موقع بود که دوباره سر و کله بيل پيداش شد. الان که فکر ميکنم به اين نتيجه ميرسم که بعد از فروش امتياز شبکه اينترنت به سيا احتمالا اين سازمان اطلاعات جاسوسي خودش رو به بيل ميداده تا اون در پيشرفتشون کمک کنه. هر بار که من به نتيجه مهمي ميرسيدم، سر و کله بيل پيدا ميشد. احتمالا آمار منو سيا بهش ميداده.

ادامه دارد...
ببينين چي پيدا کردم: سايت مگه روزنامه فروشي ندارين دم خونتون دات کام رو از توی وبلاگ دات پيدا کردم. دکتر دمت گرم واقعا. همه ميگفتن اگه 5 تا IT باز تو ايران باشه، اوليش حتما دکتره اما من باور نميکردم. تا اينکه اينو ديدم.

۱۳۸۱ شهریور ۱۳, چهارشنبه

صدايي نفسگير

از فشار حلقه ها

بازدمت را زنجير ميکند

رد زنگاري خشن

بر گردنت تازيانه ميزند

و فضايي وهم آلود

و امواجي بي شکل و خاموش

روحت را درمينوردد

لي لي بچگانه ات

بازيچه اي بيش نبود

آنگاه که به اسارت رفتي

بازيچه ها تو را بازي خواهند داد

گويا همه صورتک شده اند

سرد

با ابرواني عمودي

و تو در اين تراکم

بي حجم ميشوي

و تنها تلنگري کافيست

تا بشکني

۱۳۸۱ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

اطلاعيه شماره 1 کتاب

دوستان عزيز

آبان ماه اولين سالگرد تولد وبلاگ های پارسی زبان است. جمعی از وبلاگنويسان به اين مناسبت و به هدف آشنايی عموم با پديده وبلاگ تصميم به چاپ کتابی از برگزيده تعدادی از وبلاگها گرفته‌اند.

هدف از درج اين خبر در اين مکان، آمادگي عموم شما عزيزان در اين باره است. بنابراين اگر شما دوست عزيز وبلاگنويس، ايميلي از آي دي iranianweblog_book@yahoo.com دريافت نموديد، قطعا مربوط به هيات گردآورنده مطالب اين کتاب است. زمان ارسال اين ايميل، فرمهاي مربوطه و توضيحات ديگر در اطلاعيه هاي بعدي در وبلاگ عمومي به نظر شما خواهد رسيد.

شادکام و پيروز باشيد.